فلسفه عذاب ابدی و گناهان محدود

فلسفه عذاب ابدی و گناهان محدود

جهنم

فلسفه ی عذاب جاوید برای گناه محدود و کوتاه در زندگی دنیا و فایده عذاب جاوید برای کسانی که محکوم به آن شده اند مسائلی است که این نوشتار می کوشد به آنها پاسخ دهد.


تناسب گناه با عذاب دائم همیشگی

از آنجا که جهنم و عذاب آن، باطن اعمالی است که در دنیا انجام داده ایم، می توان به راز خلود در جهنم پی برد و آن این است که:

عده ای چنان در اعمال زشت فرو می روند که هر اندازه عمر هم داشته باشند امکان ندارد آن اعمال و آن رویه را کنار بگذارند. در واقع ذات این ها کاملا در انحراف قرار گرفته و اعمال زشتشان به قدری زیاد شده که فطرتشان را منسوخ نموده است، به تعبیر امام خمینی: "کسی که مخلد در ارض طبیعت گردد. باطن آن در عالم دیگر جلوه می کند و آن خلود در عذاب جهنم است. خلود در جهنم، تابع خاموش شدن نور فطرت است و آن از"اخلاد الی الارض" به طور مطلق حاصل شود و این تعبیر از قرآن کریم اقتباس شده است که :"ولکنه اخلد الی الارض و اقبح  هواه" (1) اما او جاودانه به زمین گرایید و از هوای نفس خود پیروی کرد.

اگر فطرت توحید، که فطرة الله است، از دست رفت و به جای آن شرک و کفر نشست دیگر شفاعت شافعین نصیب انسان نشود و انسان در عذاب جاودانه خواهد ماند. گاهی ملکات سبب خلود انسان در جهنم می شود، زیرا که ایمان را می گیرد، مثل حسد. در روایات است که: حسد ایمان را می خورد همان طور که آتش هیزم را می خورد.(2) و نیز در روایات آمده که اگر دو گرگ در ابتدا و انتهای گله ی بی شبان رها شود به اندازه حب شرف و مال و دنیا که دین مومن را از او می گیرد، آن ها را هلاک نمی کنند. (3)

اگر فطرت توحید، که فطرة الله است، از دست رفت و به جای آن شرک و کفر نشست دیگر شفاعت شافعین نصیب انسان نشود و انسان در عذاب جاودانه خواهد ماند

اگر انسان با اخلاق فاسد از این عالم مادی منتقل شود رها شدن از آن اخلاق از دست خود او خارج می گردد، و تا یک خلق از اخلاق انسانی بخواهد در آخرت یا برزخ تبدیل به خلق نیکو شود، هیهات است. (4)

به این دلیل، وقتی فردی یهودی، خلود در جهنم را به عنوان اشکال نزد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) مطرح می کند، ایشان در پاسخ می فرمایند: "او را به واسطه ی نیتش در آتش جاودان نگه می دارد. کسی را که خداوند می داند اگر تا پایان دنیا در آن بماند، نافرمانی او را می کند، به واسطه ی نیتش برای همیشه در آتش نگه می دارد و این نیت او از عملش بدتر است. همین طور کسی که در بهشت جاودان جای دارد، بدین سبب است که قصد دارد اگر هر روز در دنیا باقی بماند، همواره فرمانبری خدا را نماید و نیت او از عملش بهتر است، به دلیل نیت هاست که اهل بهشت در بهشت و اهل جهنم در جهنم جاودان می مانند.(5)

علاوه بر بحث روانی و عرفانی، تبیین فلسفی ای نیز از این مطلب می توان ارائه کرد، بدین صورت که:

کسی که همواره در بدی ها غوطه ور است، ذاتش منسوخ شده و در جهت ضد الهی قرار گرفته است. از سوی دیگر، همگان به سوی خدا در حرکت اند. در این حال چنین کسی از طرفی با اعمالش، هویت خود را کاملا در جهت خلاف رسیدن به خدا سیر داده و از سوی دیگر، اقتضای رحمت الهی این است که او نیز به سوی خدا برود. در حقیقت این برگرداندن او به سوی خدا، برخلاف هویتی است که خودش برای خود رقم زده است و این برای او عذابی همیشگی خواهد بود، زیرا هویتش در یک جهت قرار گرفته است، ولی رحمت الهی و قانون الهی که رجوع همگان به سوی خدا است، او را به جهتی دیگر می کشاند.

همین عذاب دائم، مقتضای رحمت عام الهی است که "همه موجودات را به سوی خدا برگرداند" و ثمره اش برای آن ها نیز همین کشیده شدن به سوی خداست، ولو بسیار درد آور باشد

در مورد سایر مجرمین، چون صفت زشتی را در جان پرورده بودند، جدا شدن آن صفت برایشان با درد و رنج فراوان توأم است، اما همین که آن صفت از عمق وجودشان کنده شد، دیگر عذابشان به پایان می رسد و از جهنم خلاصی می یابند، ولی کسی که این صفت، عین ذات و هویتش شده، وجودش عین زشتی و پلیدی گردیده است و بازداشتن او از پلیدی مستلزم حرکتی کاملاً در خلاف جهت ذات و هویتش است و این رنجی مداوم و پایان ناپذیر خواهد بود. قرآن کریم می فرماید: "و اذا ذکرالله وحده اشمأ زّت قلوب الذین لایؤمنون بالآخرة." (6)  هر وقتی خدا به تنهایی یاد شود دل های آنان که به آخرت ایمان ندارد، منزجر می گردد.

همانطور که گفتیم اولاً آخرت، باطن این دنیاست، و ثانیا در آخرت، باطل بودن تأثیرات استقلالی اشیاء آشکار می گردد و در واقع مصداق کامل و دقیق جمله ی "ذکر الله وحده" قلبهایشان منزجر می شد.

با این وصف، در عین حال که آن ها عذابی دائم می چشند، همین عذاب دائم، مقتضای رحمت عام الهی است که "همه موجودات را به سوی خدا برگرداند" و ثمره اش برای آن ها نیز همین کشیده شدن به سوی خداست، ولو بسیار درد آور باشد.

 

خلاصه سخن ...

براساس آنچه بیان شد علت اصلی خلود و جاودانگی در عذاب جهنم تغییر هویت انسان به واسطه انحراف و خروج از مسیری است که خداوند برای او در نظر گرفته است. هویت انسان همان مسیر به سوی خدا و حرکت در مسیر توحید می باشد در حالی کفر و شرک حرکت در جهت خلاف آن می باشد.

 

پی نوشت:

1- اعراف /176

2- کلینی، اصول کافی، ج2، ص306

3- کلینی، اصول کافی، ج1، ص315

4- امام خمینی، معاد از دیدگاه امام خمینی، ص321 -320

5- صدوق، التوحید، تصحیح سید هاشم رسولی محلاتی، ص399-398

6- زمر /45


رابطه پرستش های گفتاری و رفتاری انسان

برای اینکه مفهوم و معنی پرستش روشن شود و تعریف صحیحی بتوانیم از آن به دست آوریم لازم است دو مقدمه ذکر کنیم: پرستش یا قولی است یا عملی. پرستش قولی عبارت است از یک سلسله جمله ها و اذکار که به زبان می گوییم مانند قرائت حمد و سوره و اذکاری که در رکوع و سجود و تشهد نماز می گوییم و ذکر لبیک که در حج می گوییم. پرستش عملی مانند قیام و رکوع و سجود در نماز یا وقوف عرفات و مشعر و طواف در حج. غالبا عبادتها، هم مشتمل است بر جزء قولی و هم بر جزء عملی مانند نماز و حج که هم بر جزء قولی مشتمل اند و هم بر جزء عملی.

اعمال انسان بر دو نوع است: بعضی از اعمال خالی از منظور خاص است و به عنوان علامت یک چیز دیگر صورت نمی گیرد بلکه صرفا به خاطر اثر طبیعی و تکوینی خودش صورت می گیرد مثلا یک کشاورز از آن جهت یک سلسله کارهای مربوط به کشاورزی را انجام می دهد که اثر طبیعی آن کارها را بگیرد. کشاورز کارهای کشاورزی را به عنوان سمبل و علامت و به عنوان ابراز یک سلسله مقصودها و احساسها انجام نمی دهد، همچنین یک خیاط در کارهای خیاطی. ما که از منزل به طرف مدرسه حرکت می کنیم از حرکت خود جز رسیدن به مدرسه نظری نداریم، نمی خواهیم با این کار خود یک منظور دیگر ابراز کرده باشیم. ولی برخی از کارها را به عنوان علامت یک سلسله مقصودها و ابراز نوعی احساسات انجام می دهیم مانند اینکه به علامت تصدیق سر خود را رو به پایین می آوریم و به علامت فروتنی، دم در می نشینیم و به علامت تعظیم و تکریم شخص دیگر خم می شویم. بیشترین کارهای انسان از نوع اول است و کمترین آن از نوع دوم، ولی به هر حال قسمتی از کارهای انسان از این نوع است که کاری برای ابراز مقصودی و نشان دادن احساسی صورت می گیرد. این نوع کار در حکم کلمات و الفاظ و لغات مستعمل و رایج است که برای افاده یک منظور و ابراز یک نیت به کار می رود.

روح و ماهیت عبادتآنچه انسان در عبادت قولی و عملی خود ابراز می دارد چند چیز است: 1. ثنا و ستایش خدا به صفات و اوصافی که مخصوص خداست یعنی اوصافی که مفهومش کمال مطلق است مثلا علم مطلق، قدرت مطلقه، اراده مطلقه. معنی کمال مطلق و علم مطلق و قدرت و اراده مطلقه این است که محدود و مشروط به چیزی نیست و مستلزم بی نیازی خداوند است. 2. تسبیح و تنزیه خدا از هرگونه نقص و کاستی از قبیل فنا، محدودیت، نادانی، ناتوانی، بخل، ستم و امثال اینها. 3. سپاس و شکر خدا به عنوان منشا اصلی خیرها و نعمتها و اینکه نعمتهای ما همه و همه از اوست و غیر او وسیله هایی است که او قرار داده است. 4. ابراز تسلیم محض و اطاعت محض در برابر او و اقرار به اینکه او بلاشرط مطاع است و استحقاق اطاعت و تسلیم دارد. او از آن جهت که خداست شایسته فرمان دادن است و ما از آن جهت که بنده هستیم شایسته اطاعت و تسلیم در برابر او. 5. او در هیچ یک از مسائل بالا شریک ندارد. جز او کامل مطلق نیست، جز او هیچ ذاتی منزه از نقص نیست، جز او کسی منعم اصلی و منشا اصلی نعمتها که همه سپاسها به او برگردد نیست، جز او هیچ موجودی استحقاق مطاع محض بودن و تسلیم محض در برابر او شدن را ندارد. هر اطاعتی مانند اطاعت پیامبر و امام و حاکم شرعی اسلامی و پدر و مادر یا معلم باید به اطاعت از او و رضای او منتهی شود وگرنه جایز نیست. این است عکس العملی که شایسته یک بنده در مقابل خدای بزرگ است و جز در مورد خدای یگانه در مورد هیچ موجودی دیگر نه صادق است نه جایز.

چرا خدا امتحان می کند؟

چرا خدا امتحان می کند؟

امتحان

در آیات قرآن و روایات تعبیر "امتحان الهی" به چشم می خورد و به این معناست که خداوند بندگان را به وسیله سختی ها و بلایا امتحان می کند. سؤالی که ذهن انسان را مشغول می سازد آن است که مگر خداوند از باطن کار مردم بی خبر است که با امتحان می خواهد از آن باخبر بشود؟ مگر قرآن مجید نمی فرماید که هیچ حرکتی و جنبشی و هیچ امر کوچک و بزرگی در عالم هستی نیست مگر آنکه معلوم و مکشوف حق است پس امتحان چه معنایی دارد؟ قبل از پاسخ به سؤال مورد نظر ابتدا واژه امتحان و مفهوم آن را بررسی می کنیم. یک وقت چیزی مورد امتحان قرار می گیرد برای اینکه مجهولی را تبدیل به معلوم کنند، برای این کار، شیئی را به عنوان میزان و مقیاس به کار می برند، مثل اینکه متاعی را در ترازو می گذارند تا بفهمند که وزن واقعی آن چقدر است؟ ترازو فقط وسیله توزین است، اثرش فقط این است که وزن واقعی جسم را معلوم می کند، ترازو خود تأثیری در زیاد کردن یا کم کردن آن جسم ندارد، سایز میزانها و مقیاس ها نیز همینطور است.

به هر نسبت که مواجهه با شدائد، مربی و مکمل و صیقل ده و جلا بخش و کیمیا اثر است، پرهیز کردن اثر مخالف دارد

امتحان اگر فقط به معنی به کار بردن میزان و مقیاس برای کشف مجهول باشد، درباره ی خداوند صحیح نیست. اما امتحان معنای دیگری هم دارد، و آن از قوه به فعل در آوردن و تکمیل است، خداوند که به وسیله ی بلایا و شدائد امتحان می کند به معنی این است که به وسیله ی اینها هر کسی را به کمال لایق آن می رساند. فلسفه شدائد و بلایا فقط سنجش وزن و درجه و کمیت نیست، زیاد کردن وزن و بالا بردن درجه و افزایش دادن به کمیت است . خداوند امتحان نمی کند که وزن واقعی و حدود درجه ی معنوی و اندازه شخصیت کسی معلوم شود، امتحان می کند یعنی در معرض بلایا وشدائد قرار می دهد که بر وزن واقعی و درجه ی معنوی و حد شخصیت آن بنده افزوده شود. امتحان نمی کند که بهشتی واقعی و جهنمی واقعی معلوم شود بلکه با ایجاد مشکلات و سختی ها آنها که مشتاق بهشت هستند در خلال این سختی ها خود را شایسته و لایق بهشت می کنند و آنکه لایق نیست برجای خود باقی بماند.
امام علی علیه السلام

"حضرت علی علیه السلام در نامه ای که به والی بصره عثمان بن حنیف نوشت پس از آن که او را نصیحت می کند که گرد تنعم نرود و از وظیفه ی خودش غفلت نکند، وضع زندگی ساده و دور از تجمل و تنعم خودش را ذکر می کند که چگونه به نان جوی قناعت کرده است و خود را از هر نوع ناز پروردگی دور نگه داشته، آنگاه می فرماید: شاید بعضی تعجب کنند که چطور علی با این خوراکها، توانائی برابری و غلبه برشجاعان را دارد؟ قاعدتا باید این طرز زندگی او را ضعیف و ناتوان کرده باشد. خودش اینطور جواب می دهد که اینها اشتباه می کنند، زندگی سخت نیرو را نمی کاهد، تنعم و نازپروردگی است که موجب کاهش نیرو می گردد. می فرماید: چوب درختها ی صحرایی و جنگلی که نوازش باغبان را ندیده است محکمتر است، اما درختهای سرسبز و شاداب که مرتب تحت رعایت باغبان و نوازش او می باشند نازکتر و کم طاقت تر از کار در می آید. گیاهان صحرائی و وحشی نسبت به گلهای خانگی هم قدرت افروزش بیشتری دارند و هم آتش شان دیرتر خاموش می شود، مردان سرد و گرم چشیده و فراز و نشیب دیده و زحمت کشیده و با سختیها و شدائد و مشکلات دست و پنجه نرم کرده نیز طاقت و قدرتشان از مردهای نازپرورده بیشتر است. فرق است بین نیروئی که از داخل و باطن بجوشد با نیروئی که از خارج کمک بگیرد، عمده این است که استعدادها و نیروهای بی حد و حصر باطنی بشر بروز کند."

به هر نسبت که مواجهه با شدائد، مربی و مکمل و صیقل ده و جلا بخش و کیمیا اثر است، پرهیز کردن اثر مخالف دارد. لذا دانشمندان گفته اند بزرگترین دشمنی هائی که درباره ی اطفال و کودکان می شود همان است که پدران و مادران به عنوان محبت واز روی کمال علاقه انجام می دهند یعنی نوازشهای بی حساب، مانع شدن از برخورد با سختی، نازپرورده کردن آنهاست. اینها طفل را بیچاره و ناتوان بار می آورد. او را در صحنه زندگی خلع سلاح می کند، کاری می کند که کوچکترین ناملایمی آنها را از پا در آورد و کمترین تغییر وضعی سبب نابودی آنها گردد. او را مثل کسی بار می آورند که هرگز در همه عمر به داخل آب نرفته و شناوری نکرده، یک مرتبه مواجه شود با دریا و بخواهد در آن شناوری کند، کسی که شناوری هیچ نمی داند اولین باری که به آب بیفتد غرق می شود، شناوری یک هنر و فن عملی است و با درس کتاب یاد گرفته نمی شود بلکه باید داخل آب رفته و ضمن عمل و تلاش و زیر آب رفتن و بالا آمدن به تدریج آموخت.

"ژان ژاک روسو" در کتاب "امیل" می گوید: اگر جسم زیاد در آسایش باشد روح فاسد می شود. کسی که درد و رنج را نشناسد نه لذت شفقت را می شناسد و نه حلاوت ترحم را، چنین کسی قلبش از هیچ چیز متأثر نخواهد شد و به این دلیل قابل معاشرت نیست بلکه مانند دیوی خواهد بود در میان آدمیان

خداوند نیز وقتی که بنده ای را دوست بدارد او را در شدائد فرو می برد و به میان سختی ها می اندازد، برای اینکه راه بیرون شدن از شدائد، راه شناوری در دریایی گرفتاری را یاد بگیرد. لطف و محبت خداست که با مواجه ساختن بنده با مشکلات، وسیله ی آموختن فن شناوری در دریای حوادث و سالم بیرون آمدن از میان آنها را فراهم می کند و راهی نیز جز این نیست.

درباره بعضی از پرندگان می نویسند وقتی که جوجه آنها پر در می آورد برای اینکه حیوان به جوجه خود فن پرواز را یاد بدهد او را با خود از آشیانه بیرون می آورد و در فضا بالا می برد، آنگاه او را رها می سازد، جوجه مدتی تلاش می کند و پرپر می زند تا خسته می شود همینکه در اثر خستگی می خواهد به زمین بیفتد مادرش او را روی بال خود می گیرد. پس از لحظه ای دو مرتبه او را از اوج بلندی رها می کند و این عمل دوباره تکرار می شود تا فرزندش عملا بر پرواز کردن مسلط گردد. این اصل طبیعی فطری باید در تربیت فرزند آدم مورد استفاده قرار بگیرد، طفل از اول باید با کار و زحمت و سختی و شدت آشنا باشد.

"ژان ژاک روسو" در کتاب "امیل" می گوید: اگر جسم زیاد در آسایش باشد روح فاسد می شود. کسی که درد و رنج را نشناسد نه لذت شفقت را می شناسد و نه حلاوت ترحم را، چنین کسی قلبش از هیچ چیز متأثر نخواهد شد و به این دلیل قابل معاشرت نیست بلکه مانند دیوی خواهد بود در میان آدمیان.        

رابطه بین عالم خلقت با عالم غیب

قرآن در آیه 3 سوره جاثیه می فرماید: «ان فی السموات و الارض لایات للمؤمنین؛ همانا، تحقیقا در آسمانها و زمین آیتها و علامتها و اشاره ها برای مؤمنین است». اساس دعوت پیغمبران برای عبور دادن مردم از به اصطلاح شهادت است به غیب ولی از راه شهادت. البته کلمه " عبور دادن " اسباب اشتباه نشود. یکی از کارها و اساسی ترین کارهای انبیاء که زیربنای همه کارهای دیگرشان است عبارت است از ایجاد ایمان به غیب («الذین یؤمنون بالغیب» بقره/3) یعنی بشر با همان حواس حیوانی خودش عالم را می بیند همان طور که حیوانات هم می بینند، رنگها را ما می بینیم، حیوانها هم می بینند با اختلافهایی که میان انسانها و حیوانها در دیدن رنگها هست. بعضی رنگها را بعضی حیوانات نمی بینند، انسان می بیند. باز حیواناتی هستند که ممکن است بعضی رنگها را به شکلی ببینند که ما نمی بینیم، بعضی صداها را حیوانات می شنوند و ما نمی شنویم و به عکس، ولی به هر حال دیدن این عالم به این صورت که الان ما داریم می بینیم یک چیزی است که انسان و غیر انسان همه می بینند و این اسمش می شود " شهادت ".

پیغمبران برای این آمده اند که انسانها را مؤمن به غیب بکنند یعنی غیر از این آشکار و بیان و ظاهر، نهانی هم هست، همه هستی و وجود در همانچه که شما به چشم می بینید و لمس می کنید، در محسوس و ملموس خلاصه نمی شود بلکه اساس عالم در غیب است، این شهادت یک ظهوری است از غیب. از چه راه (مؤمن کنند)؟ آیا از راه طرد کردن شهادت؟ بگویند این را رها کنید تا به غیب برسید؟ یا نه، خود عالم شهادت آیه است، نشانه است، علامت است برای عالم غیب، یعنی ما از همین عالم شهادت به عالم غیب پی می بریم. این است که در تعبیر قرآن همیشه کلمه " آیه " می آید. کلمه " آیه " رساترین کلمه ای است که در این زمینه می شد گفت. آیه را در جایی می گویند که یک چیزی ماهیتش اشاره به جای دیگر باشد. سر چهارراه ها یا سر کوچه ها و خیابانها می بینیم مثلا یک فلش نصب کرده اند، یک وقت فلش سفید در زمینه آبی است، این را که شما نگاه می کنید خودش اشاره است، می گوید راه از این طرف باز است، یا اگر مستطیل سفید در زمینه قرمز باشد علامت عبور ممنوع است. این را می گویند " آیه " یعنی چیزی که وجودش علامت است، اصلا وجودش وجود علامتی است اشاره به یک چیز دیگر است، یک مطلبی را دارد به ما می فهماند. تفاوت یک نفر موحد و غیرموحد در این است که غیرموحد وقتی که به این عالم نگاه می کند مثل این است که یک بچه سه ساله یا یک آدم بی خبر از این علائم قراردادی به این علائم نگاه می کند. اگر یک آدم دهاتی که به عمرش شهر را ندیده و با مقررات راهنمایی و رانندگی آشنا نیست، بیاید سر کوچه آن فلش را ببیند از آن چه می فهمد؟ فقط یک تابلویی می بیند، یک زمینه آبی و یک رنگ سفید، برایش معنی ندارد. آن دهاتی بی خبر از همه مقررات راهنمایی همان را می بیند که شما می بینید، چشم او با چشم شما یک چیز می بیند، دو چیز نمی بیند، چنین نیست که چشم شما از او بیشتر ببیند چشم او کمتر ببیند، ممکن است چشم او تیزتر هم باشد و بیشتر هم ببیند، ولی برای او آن تابلو معنی ندارد، اما برای شما معنی دارد. یا خطی که روی کاغذ می نویسند، بچه که آن را نگاه می کند همان را می بیند که آدم بزرگ می بیند ولی برای آدم بزرگ معنی دارد، هر حرفش، هر نقطه اش اشاره به چیزی است ولی برای آدم بی سواد معنی و مفهوم ندارد. معنی، باطن است و لفظ ظاهر. آنجا هم تابلو ظاهر است، آن مقصودی که میان مردم قراردادی است معنی است.

تفاوت یک آدم موحد با غیرموحد این است که عالم برای یک نفر موحد معنی دارد یعنی کتابی است نوشته، معنی دار و هر لفظش اشاره به یک معناست، اما برای آدم غیر موحد، برای آدم مادی، معنی ندارد مثل خطوطی است که یک آدم بی سواد آن را نگاه می کند. از نظر آدم بی سواد غیر از خطهایی چیز دیگری وجود ندارد، این خطوط برای فهماندن یک مقصود نیست. اینکه قرآن کریم این همه روی کلمه " آیه " تکیه دارد برای همین است یعنی می خواهد یک نفر موحد، عالم را آنچنان مطالعه کند که یک آدم باسواد کتابی را مطالعه می کند، از آن، معنی و مقصود بفهمد، لذا تعبیر به " کتاب " می شود، عالم کتاب حق تعالی است و این تعبیری بوده که از قدیم به کار می بردند. محمود شبستری می گوید: به نزد آن که جانش در تجلاست *** همه عالم کتاب حق تعالی است.

نفس چگونه موجودي است؟  حقيقت انسان چيست؟ (1)

نفس چگونه موجودي است؟

حقيقت انسان چيست؟ (1)


يکي از مهم‌ترين مسائل ضروري هر شخصي شناخت خويشتن است. بي گمان شما نيز بارها و بارها اين سوال را از خود پرسيده‌ايد که حقيقت وجودتان چيست؟ شما کيستيد؟ از امتيازاتي که براي انسان برشمرده‌اند داشتن نيروي انديشه و تفکر در ميان موجودات عالم است.


تفکر فکر کتاب مرد

در ميان مخلوقات خداوند انسان از جايگاه ويژه‌اي برخوردار است؛ چنان که خداوند پس از آفرينش آن خود را احسن الخالقين و بهترين آفرينندگان خطاب نمود. دليل اين خطاب ويژه چيست؟ حقيقت انسان که مورد اين خطاب ويژه قرار گرفته چيست؟ تعريف آن کدام است، چه خصوصيات و ويژگي‌هايي دارد، مادي است يا مجرد، باقي است يا فناپذير؟

سوال از حقيقت وجودي خويش در رديف سوالات بنياديني قرار دارد که همه ما در طول زندگي بارها و بارها از خود پرسيده‌ايم. سوالاتي از قبيل اينکه از کجا آمده‌ام؟ براي چه آمده‌ام؟ به کجا مي‌روم؟ چه کسي يا چه چيزي مرا به وجود آورده است؟ حقيقت من چيست؟ و...  . آيا همين بدن مادي که به مرور زمان از بين مي‌رود هستيد يا آيا در درون آدمي حقيقتي بالاتر از پديده‌هاي طبيعي وجود دارد؟ آيا وراي اين دست و پا و غير از سر و گردن و چشم و گوش و ساير اعضاي مادي چيز ديگري با من يا در من وجود دارد، يا اصل و حقيقت من همين مجموعه‌ي اعضاي مادي من است؟

عدّه‌اي جز همين اعضاي مادي و طبيعي که داراي قوانين مخصوص خود است در وجود آدمي به واقعيت ديگري اعتقاد نداشته، همه‌ي فعاليت‌ها و بازتاب‌هاي انسان را ناشي از اعضاي مادي و طبيعي وجود او ميدانند. ولي فلاسفه و انديشمندان الهي معتقدند حقيقت انساني وراي جسم و اعضاي مادي اوست. از نگاه آن‌ها آثار و فعاليت‌هاي غير مادي انسان از همين حقيقت غير مادي سرچشمه مي‌گيرد. همين حقيقت غير مادي است که اصل و اساس انسان را شکل مي‌دهد.

آن‌ها براي اثبات ديدگاه خود به ره‌آوردهاي کتب آسماني و سخن پيشوايان ديني و استدلال و براهين عقلي استناد کرده‌اند. از اين رو، يکي از مهم‌ترين و دشوارترين مسائل علم النفس مسئله تجرّد يا مادي بودن نفس است. اهميت اين مسئله به دليل آثار و لوازم الهياتي که دارد هميشه مورد نظر فلاسفه و متکلمين بوده و هست. امور مهمي چون جاودانگي نفس، معاد و حشر و نشر موجودات (که از ارکان دين است) سعادت و شقاوت برزخي، آخرت و .... بر آن استوار مي‌گردد. همگي تحت تأثير ديدگاهي هستند که ما درباره حقيقت انساني برمي گزينيم. 

فلاسفه اسلامي معتقدند اينکه انسان درک مي‌کند، مي‌فهمد و ... همگي به اين دليل است که انسان داراي «نفس» است. نفس غير از بدن است. حقيقت انسان نفس اوست. علت اينکه انسان مي‌تواند از توانايي نطق برخوردار باشد نفس اوست. جاودانگي و ناميرايي از آن نفس است

در همين ابتدا لازم است به اين نکته مهم اشاره کنيم که دو ديدگاه درباره تجرد يا مادي بودن نفس وجود دارد. غالب فلاسفه مسلمان نظريه تجرد و غالب متکلمين اسلامي نظريه مادي بودن نفس را قبول کرده‌اند و تلاش مي‌کنند آموزه‌هاي ديني را بر مبناي آن تفسير کنند. اهميت اين مسئله از آنجاست که مخاطب محترم بداند آموزه‌هاي ديني با توجه به هر دوي اين نظريات قابليت تفسير را دارند و چنين نيست که با رد يکي از اين نظريات آموزه‌هاي ديني با مشکل مواجه شوند.

اولين فيلسوفي که براي نخستين بار تعريف مشخص و روشني از انسان ارائه کرده فيلسوف بزرگ يونان ارسطو است. ارسطو در تعريف انسان گفت که انسان «حيوان ناطق» است. در لغت واژه‌ي «نطق» به معناي گفته و کلام و در اصطلاح به دو معناي «تلفظ، بيان، سخن» و نيز «فهم، شعور، عقل» آمده است. اگر نطق را به معناي سخن بدانيم تعريف انسان از ديدگاه ارسطو اين است که انسان موجودي است که از توانايي سخن گفتن برخوردار است. اما اگر نطق را به معناي عقل و نيرو تفکر بدانيم تعريف ارسطو مي‌گويد که انسان حيواني متفکر و انديشمند است. يعني انسان داراي قوه‌اي است که از طريق آن مي‌تواند بفهمد درک کند و نتيجه گيري کند. اما اين همه ماجرا نيست. حقيقت انساني که از ويژگي نطق (سخن يا عقل) برخوردار است چيست؟ آيا جاودان است يا فناپذير؟

نفس امام پاک

فلاسفه اسلامي معتقدند اينکه انسان درک مي‌کند، مي‌فهمد و ... همگي به اين دليل است که انسان داراي «نفس» است. نفس غير از بدن است. حقيقت انسان نفس اوست. علت اينکه انسان مي‌تواند از توانايي نطق برخوردار باشد نفس اوست. جاودانگي و ناميرايي از آن نفس است.

اما خود نفس چگونه موجودي است؟ اين مسئله از پيچيده‌ترين مسائل فلسفي و کلامي است و مجال بحث آن در اين مجال نيست. بطور اجمال مي‌گوييم که از ديدگاه فلاسفه مسلمان نفس غير از بدن و يک موجود مجرد است و تمام آثار و افعال بدني و غير بدني به نفس بر مي‌گردد. موجوداتي که فاقد نفس هستند نمي‌توانند آثار متنوعي از خود بروز دهند بلکه فقط داراي آثار يکنواخت هستند. مثلاً آتش همواره داراي اثر سوزندگي يا ايجاد حرارت است. يخ همواره سرد و خورشيد هميشه سوزان است و نور افشاني مي‌کند، بنابراين آثار اين اجسام به صورت يکنواخت است. اما انسان افعال و آثار غير يکنواختي از خود بروز مي‌دهد. خواندن، نوشتن، خوردن، خوابيدن و ... همه افعال غير يکنواختي هستند که تمايز انسان را از ديگر موجودات نشان مي‌دهند. البته همان‌طور که روشن است اين مسئله تفاوت انسان با جمادات و گياهان است و نه حيوانات ديگر.

زيرا حيوانات ديگر نيز داراي افعال و آثار متنوع هستند. تفاوت انسان با حيوانات ديگر در قدرت و توانايي بر درک و توانايي بر استدلال و استنتاج است. بنابراين، به طور خلاصه مي‌توان گفت که دو ويژگي انسان باعث تمايز او از ديگر موجودات عالم مي‌شود. ويژگي «افعال و آثار غير يکنواخت» وجه امتياز انسان و حيوان با جمادات و گياهان است و ويژگي «نطق» متمايز کننده انسان از ديگر حيوانات است. در مقاله بعدي به ويژگي‌هاي نفس انساني خواهيم پرداخت.

عليزاده

بخش اعتقادات تبيان


منابع:

1. التهانوي، محمدعلي بن علي، کشاف اصطلاحات الفنون، بي‌جا، کلکته، 1862م

2. ابن سينا، حسين ؛ الاشارات و التنبيهات، قم، نشر البلاغة،چاپ اول، 1375.

3. طوسي، خواجه نصيرالدين، کشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، تحقيق حسن حسن زاده آملي، انتشارات اسلامي، نوبت اوّل، 1407ق.

4. مرتضي مطهري، مجموعه آثار، تهران، انتشارات صدرا.

 

رابطه بین تقوا و رزق و روزی

انسان اگر بصیرتی نداشته باشد در ابتدا خیال می کند که تقوا همچنان که محدودیت است، محرومیت هم هست، هم محدودیت است و هم محرومیت، این طور می گوید: آدم باید زندگی کند، با تقوا که نمی شود زندگی کرد، با تقوا زندگی کردن یعنی انسان خودش را از همه چیز محروم کند. اما قرآن عکس قضیه را ذکر می کند: درست است، انسان وقتی که تقوا پیشه کند راههایی از روزی را که البته راههای نامشروع است «از دست می دهد». آدم متقی هرگز از راههای نامشروع به دنبال روزی نمی رود، ولی خدا راه دیگری از روزی به روی او باز می کند که آن راه مزیتی دارد که راه عادی و معمولی ولو حلال هم باشد ندارد و آن این است که رزق "لایحتسب" به او می رسد، یعنی از راههایی روزی به او می رسد که خود گمان نمی برد، چون راهی است که عادتا از آن راه به آن نمی رسد، یعنی حس می کند که از دست خدا دارد می گیرد. گفتیم که روزی همیشه به دست خداست، از راه عادی هم به انسان برسد باز به دست خداست، اما فرق است میان اینکه انسان طوری زندگی کند که دست خدا را و لطف خدا را در مورد خودش حس و مشاهده کند، و اینکه آن را حس و مشاهده نکند. آدم متقی و پرهیزکار، در روزی گرفتن از خدا دست خدا را مشاهده می کند، می بیند که او چطور آن محرومیتهای از راه نامشروع را تحمل کرد و چگونه خداوند در دیگری به روی او گشود و باز کرد.

توحید عملیتوحید موحد آن وقت به مرحله واقعی می رسد که انسان در عمل آن را تجربه کند یعنی در مرحله آزمایش قرار بدهد. اصطلاحی فرنگیها دارند که کم کم در میان ما هم رایج شده است. آنها راجع به سیر و سلوک عرفانی تعبیرشان این است: تجربه دینی، یعنی مسائل را عملا تجربه کردن. دستورهای اخلاقی دینی و توحید عملی یعنی یک امر تجربی، امری که انسان «باید» در عمل آن را آزمایش کند، یعنی انسان با خدا در حال داد و ستد در عمل باشد، از یک طرف او دستور خدا را به کار می بندد، از دستور خدا به خاطر هوای نفس و به خاطر منافع خودش منحرف نمی شود، اگر دنبال منافع هم می رود بر طبق دستور خدا می رود، این کار اوست و آنچه که از ناحیه اوست، «از طرف دیگر» از ناحیه خدا احساس می کند که چگونه خدا گره ها را از کار او باز می کند.

نتیجه توکل به خدا
خداوند در قرآن می فرماید: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه؛ و هر کس بر خدا توکل کند او برای وی کافی است». تقوا بیشتر جنبه عملی دارد، توکل بیشتر جنبه روحی دارد. هر کسی که به خدا توکل کند، کار خود را به خدا بسپارد، خدا کافی است. ولی کار به خدا سپردن کار ساده ای نیست، یک ایمان بسیار راستینی می خواهد که انسان کار خودش را به خدا بسپارد، و اگر انسان کارش را به خدا بسپارد حس می کند که او کافی است و دیگر به هیچ چیزی احتیاج ندارد. «ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی ء قدرا؛ همانا خدا (به ثمر) رساننده ی امر خویش است. بی تردید خدا برای هر چیزی اندازه ای نهاده است» (طلاق/3). خدا امر و فرمان خودش را می رساند، یعنی آنچه که خداوند امر و اراده کرده است تخلف پذیر نیست. خداست که برای هر چیزی حد و اندازه قرار داده است، اما خود او که حد و اندازه ندارد، یعنی هر سببی از سببها کاربرد محدود دارد، چون در تحت قدر و اندازه قرار گرفته است، الا ذات مقدس حق تعالی که کاربرد نامحدود دارد، یعنی کار را به کسی می سپاری که مانع در مقابل اراده او معنی ندارد، و به کسی سپرده ای که او برای هر چیزی حد و اندازه و کاربرد محدود قرار داده است، ولی خودش فوق حد و اندازه و کاربرد محدود است. پس هر که به خدا توکل کند او کافی است.

در تقوا این جور است که هر کسی که تقوای الهی داشته باشد خدا راه بیرون آمدن از مشکلات را برای او فراهم می کند و خدا به او روزی " لا یحتسب " می دهد. در اینجا خدا می فرماید: « و من یتوکل علی الله فهو حسبه » گویی کار را از هر جهت یکسره می کنیم: هر کسی که به خدا توکل کند «خدا» کافی است، احتیاج به هیچ چیزی ندارد. این است که در آیه دیگر می خوانیم: «افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد؛ من کار خویش را به خدا واگذار می کنم، که خدا به (حال) بندگان بیناست» (غافر/44). حافظ در همین زمینه شعر خوبی دارد، می گوید:

کار خود گر به خدا باز گذاری حافظ *** ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی

توکل هم مثل تقواست. در زبان عربی ( و شاید در زبان فارسی هم وجود داشته باشد، ولی من در زبان فارسی تاکنون به این مطلب توجه نداشتم ) فنی هست که آن را جز فنون بدیعیه می شمارند و نامش " تضمین " است. تضمین معنایش این است که کلمه ای ذکر می شود و بعد متعلقی برای این کلمه ذکر می شود که متعلق این کلمه نیست، متعلق کلمه دیگری است، و معنای آن کلمه دیگر را در این کلمه اشراب و تضمین می کنند، می گنجانند، مثل اینکه در تقدیر وجود داشته باشد. مثلا ما می گوییم: سمع الله لمن حمده ، در همین جمله تضمین وجود دارد. " سمع " یعنی شنید، که در مورد خدا دیگر زمان ندارد، شنید و می شنود یک معنا دارد. خدا می شنود. این کلمه اینجا تمام است. خدا می شنود از برای کسی که او را سپاس بگوید. می شنود با " از برای " یعنی این فعل با آن متعلق اگر چیزی در بین نباشد نمی چسبد، ولی وقتی که می خواهد بگوید: می شنود و اجابت می کند، این "اجابت می کند " در ضمن است. خدا می شنود و استجابت می کند ( می شنود درحالی که استجابت کننده است ) مر کسانی را که او را سپاس می گویند. اینجا در مفهوم " سمع "، "سمیع مجیب" افتاده است، " سمع و اجاب ". ایندو با همدیگر با یک کلمه بیان شده است. کلمه " تقوا " هم همین طور است. خود تقوا یک کلمه است، اگر آن را با " الله " یا " من الله " بیاوریم ( مانند تقوی الله ) کلمه دیگری در آن گنجانده شده است و مثلا معنی " خائفا من الله " می دهد، یک چنین چیزی.

چه پر شکوه است صفات خدا


الله

به هوش باشید به همان اندازه که "خدایابی" یعنی پی بردن به وجود خدا از طریق مطالعه اسرار جهان آفرینش سهل و آسان است، شناسائی "صفات خدا" به دقت و احتیاط فراوان احتیاج دارد. لابد می پرسید چرا؟ دلیل آن روشن است، زیرا خداوند هیچ چیزش با ما و آنچه دیده ایم و شنیده ایم شباهت ندارد، بنابراین نخستین شرط شناسائی "صفات خداوند" نفی تمام صفات مخلوقات از آن ذات مقدس، یعنی تشبیه نکردن او به هیچ یک از موجودات محدود عالم طبیعت است، واین جا است که کار به جای باریکی می کشد، زیرا ما در دل این طبیعت، بزرگ شده ایم، تماس ما با طبیعت بوده، ما با آن انس گرفته ایم لذا ما میل داریم همه چیز را با مقیاس آنها بسنجیم.

به عبارت دیگر ما هر چه دیده ایم جسم و خواص جسم بوده، یعنی موجوداتی که دارای زمان و مکان معینی بوده اند، ابعاد و اشکال مخصوص داشته اند، با این حال تصور خدائی که نه جسم دارد، نه زمان و نه مکان و در عین حال به تمام زمانها و مکانها احاطه دارد، و از هر نظر نامحدود است، کاری است دشوار، یعنی احتیاج دارد که با دقت در این راه گام برداریم.

یادآوری این نکته بسیار لازم است که ما به حقیقت ذات خدا هرگز پی نخواهیم برد، و انتظار آن را هم نباید داشته باشیم، زیرا چنین انتظاری به این می ماند که انتظار داشته باشم اقیانوس بیکرانی را در ظرف کوچکی جای دهیم، یا فرزندی که در درون شکم مادر است، از تمام جهان بیرون با خبر گردد آیا چنین چیزی ممکن است؟ و اینجا است که یک لغزش کوچک ممکن است انسان را فرسنگها از جاده اصلی خداشناسی به دور اندازد و در سنگلاخ بت پرستی و مخلوق پرستی سرگردان سازد. خلاصه اینکه باید متوجه باشیم صفات خدا را با صفات مخلوقات هرگز مقایسه نکنیم.

صفات خدا از یک نظر بی پایان و نامحدود و از نظری در یک صفت خلاصه می شود زیرا تمام صفات ثبوتی خدا را می توان در جمله زیر خلاصه کرد: "ذات خدا ذاتی است نامتناهی از هرجهت دارای تمام کمالات" در مقابل صفات سلبی نیز در این جمله خلاصه می گردد: "ذات خدا از هیچ نظر نقصان ندارد

صفات جمال و جلال

معمولا صفات خدا را به دو دسته تقسیم می کنند: "صفات ثبوتیه" یعنی آنچه خداوند آنها را داراست و "صفات سلبیه" یعنی آنچه خداوند از آنها منزه است.

اکنون این سوال پیش می آید که ذات خداوند دارای چند صفت است؟

پاسخ آن این است که: صفات خدا از یک نظر بی پایان و نامحدود و از نظری در یک صفت خلاصه می شود زیرا تمام صفات ثبوتی خدا را می توان در جمله زیر خلاصه کرد: "ذات خدا ذاتی است نامتناهی از هرجهت دارای تمام کمالات" در مقابل صفات سلبی نیز در این جمله خلاصه می گردد: "ذات خدا از هیچ نظر نقصان ندارد".

ولی از نظر دیگر چون کمالات و نقائص درجات دارند، یعنی بی نهایت کمال و بی نهایت نقص را می توان تصور نمود، لذا می توان گفت خداوند بی نهایت صفات ثبوتی، و بی نهایت صفات سلبی دارد زیرا هر کمالی تصور شود او دارد، هر نقصی تصور شود خداوند از آن پیراسته است، پس صفات ثبوتی و سلبی خداوند نامحدود است.

 

معروفترین صفات خداوند

برخی از مشهورترین صفات خداوند عبارتند از:

1-    خداوند "عالم" است یعنی همه چیز را می داند.

2-    "قادر" است یعنی بر همه چیز تواناست.

3-    "حی" است یعنی زنده است، زیرا موجود زنده کسی است که هم علم دارد هم قدرت، چون خداوند هم عالم است و هم قادر، بنابراین زنده است.

"مرکب" نیست یعنی اجزای ترکیبی ندارد زیرا در این صورت احتیاج به اجزای خود پیدا می کرد، در حالی که او احتیاج به هیچ چیز ندارد

4-    "مرید" است یعنی صاحب اراده می باشد و در کارهای خود مجبور نیست و هر کاری انجام می دهد دارای هدف و حکمت است و کمترین چیزی در آسمان و زمین بدون فلسفه و هدف نیست.

5-    خداوند "قدیم و ازلی" است یعنی همیشه بوده و وجود او آغاز ندارد، زیرا هستیش از درون ذاتش می جوشد، و به همین دلیل ابدی و جاودانی هم هست، زیرا کسی که هستیش از خود اوست فنا و نیستی برای او معنا ندارد.

و برخی از معروفترین صفات سلبی خداوند عبارتند از:

1- "مرکب" نیست یعنی اجزای ترکیبی ندارد زیرا در این صورت احتیاج به اجزای خود پیدا می کرد، در حالی که او احتیاج به هیچ چیز ندارد.

2- خداوند "جسم نیست زیرا هر جسمی محدود و متغیر و فنا پذیر است.

3- خداوند "مرئی" نیست یعنی دیده نمی شود، زیرا اگر دیده شد جسم بود و محدود و فنا پذیر بود.

4- "شریک" ندارد زیرا اگر شریک داشت، باید موجود محدودی باشد چون دو موجود نامحدود از هر جهت ممکن نیست به علاوه وحدت قوانین این جهان نشانه یگانگی اوست.

5- خداوند "معانی" ندارد یعنی صفات او عین ذات او است.

قرآن مجید می فرماید: "لیس کمثله شیء" (شوری / 11) هیچ چیز مانند او نیست.

رابطه بین انذار الهی و نزول عذاب

در سوره کریمه قمر آیات 1 و 2 («اقتربت الساعة و انشق القمر؛ قیامت نزدیک شد و ماه بشکافت» و بعد: «و ان یروا آیة یعرضوا و یقولوا سحر مستمر؛ و اگر معجزه ای ببینند، روی برگردانند و گویند: سحری دائمی است») از اول تا آخر این سوره یک روح خاص دارد که همه مطالب برای توضیح آن روح است. آن روح را این جمله ای که مکرر در این سوره مبارکه آمده است بیان می کند: «فکیف کان عذابی و نذر، پس چگونه بود عذاب من و هشدارهای من ؟» (آیه 21). رابطه ای است میان انذار یعنی اتمام حجت و ابلاغ دعوت از یک طرف و سرپیچی و تمرد و انکار و نزول عذاب الهی از طرف دیگر و برای اینکه معلوم باشد که این صرفا امری مربوط به گذشته نیست، شامل آینده هم می شود، با لحنی ملایم و آرام بر خلاف آن لحن شدید و تند در سایر آیات (آیات 17،22،32،40) می فرماید: «و لقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر؛ ما قرآن کریم را هم سهل و آسان قرار دادیم برای تذکر و تنبه، آیا متنبهی پیدا می شود؟». بعد از آن جمله «فکیف کان عذابی و نذر» در آن داستان حضرت نوح، بلافاصله فرمود: «و لقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر» بعد بار دیگر بعد از جمله «فکیف کان عذابی و نذر» در قصه عاد فرمود: «و لقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر» (آیه 17 ).

اینها که ذکر می شود در واقع می خواهد به امت اسلام بفرماید که قرآن هم به دلیل اینکه ذکر الهی و انذار الهی و ابلاغ الهی است، تمرد مردم و بی اعتنایی به او عواقب وخیمی دارد یعنی ضمنا اعلام خطر به امت اسلام هم هست و از خود همین آیه و آیه ای که بعد داریم: «سیهزم الجمع و یولون الدبر؛ زودا که این جمع درهم شکسته شود و پشت کرده بگریزند» (آیه 45) که پیغمبر اکرم این آیه را درباره بدریها قرائت می فرمود، فهمیده می شود که اینکه یک عذاب نازل بشود ضرورت ندارد که به آن صورتهای شدید باشد که بادی بیاید و شهری را زیر و رو کند، انواعی از بدبختیها را می توان " عذاب " نامید یعنی واقعا عذاب است، این «فکیف کان عذابی و نذر» فرعی یا جزئی از یک اصل کلی تر و عمومی تر است که قرآن کریم راجع به نعمتها می فرماید که اگر ما نعمتی برای بشر می فرستیم بشر تا هر اندازه شاکر و حق شناس و قدردان آن نعمت باشد، خدا آن نعمت را افزایش می دهد و به هر اندازه که کفران نعمت کند آن نعمت که زایل می شود هیچ، به جای آن نقمت می نشیند و این قاعده ای است کلی، شامل همه نعمتها می شود و در رأس آنها و از همه مهمتر نعمت ارشاد و هدایت و ابلاغ دعوت. اگر این نعمت، قدردانی و حق شناسی بشود خداوند موجبات بهره مند شدن از آن را بهتر برای مردم فراهم می کند و اگر نسبت به این نعمت حق ناشناسی بشود عذاب الهی در این مورد شدیدتر است چون خود نعمت، نعمت بزرگتری است.

شریکان خدا !


الله

بعضی افراد عادت دارند که خدا را در میان مجهولات خویش جستجو کنند. یعنی به هر معمائی که رسیدند و نتوانستند آن را حل کنند آن را به ماوراء طبیعت ارجاع می کنند. از بعضی اشخاص اگر بپرسید که چطور شد این نانی که تو می خوری به این صورت در آمد و نان شد؟ می گوید: آرد بود و در دکان نانوائی خمیر شد و در تنور پخته شد. چطور شد که آرد شد؟ می گوید: گندم بود و در آسیاب آرد شد. اگر پرسیده شود گندم چطور بوجود آمد؟ می گوید: زارع آن را کاشت و او از زمین روئید و بعد آن زارع آن را درو کرد و خرمن کرد و کوبید و از کاه جدا کرد سپس باران آمد و آفتاب تابید و سبز شد. و اگر پرسیده شود چطور شد که باران آمد؟ می گوید: این را دیگر خدا آورد.

از این سخن چنین فهمیده می شود که خداوند تا قبل از این مرحله در جریان نبود در این مرحله وارد جریان شد. این نوع تصور درباره خدا غلط و گمراه کننده، بلکه کفر و الحاد است. در این تصور انسان، خدا را شبیه و همپایه ی یکی از مخلوقاتش قرار داده، او را علتی در عرض علت ها و اسباب های این جهان فرض کرده، و حال آنکه او فوق همه علتها و اسبابها و سرچشمه همه ی علل و اسباب است.

در این گونه طرز فکرها گوئی بین خدا و اسباب تقسیم کار شده، نیمی را خدا و نیمی را غیرخدا انجام می دهد، قسمتی از کارها را اسباب انجام می دهد و قسمتی را خدا، مثل این است که در سایر کارها خدا دخالت نداشته است و در آمدن باران و امر به کار خدا است سبب دیگری مانند سایر اسباب دخیل نبوده و اگر بگوئی خیر آمدن باران و حرکت ابر هم یک سببی مانند همین اسباب دارد دیگر در نظر او جائی برای خدا باقی نمی ماند.

خدائی که در ردیف علل مادی و طبیعت قرار بگیرد خدای واقعی نیست، خدائی که قرآن معرفی می کند این طور نیست، طبق تعلیمات قرآن این طرز فکر در باب توحید، شرک و کفر و الحاد است. خدائی که قرآن معرفی می کند با همه چیز هست و در همه جا حاضر است، هیچ جا از او خالی نیست و نسبتش با همه موجودات و علل و اسباب یکسان است. تمام سلسله منظم علل و اسباب قائم بذات اوست

خدا را تا آنجا که اسباب ظاهری طبیعت را می بیند از پختن نان و آرد شدن گندم و افشاندن بذر و شخم زدن زمین و آمدن باران دخالت نمی دهد، از آن نقطه به بعد چون اسباب ظاهری طبیعی را نمی بیند و نمی داند، خدا را دخالت می دهد یعنی خداوند را در میان مجهولات خود جستجو می کند، مثل اینکه ماوراء الطبیعه انباری(شریک) است که ما مجهولات خود را باید به آنجا ارجاع دهیم.

خدائی که در ردیف علل مادی و طبیعت قرار بگیرد خدای واقعی نیست، خدائی که قرآن معرفی می کند این طور نیست، طبق تعلیمات قرآن این طرز فکر در باب توحید، شرک و کفر و الحاد است. خدائی که قرآن معرفی می کند با همه چیز هست و در همه جا حاضر است، هیچ جا از او خالی نیست و نسبتش با همه موجودات و علل و اسباب یکسان است. تمام سلسله منظم علل و اسباب قائم بذات اوست.

آن روش، روش معمولی افرادی کم عمق است که خداوند را در میان مجهولات و مسائلی که علل ظاهری آنها را نمی دانند جستجو می کنند ولی قرآن از طریق حیات و ممات و نظام متقن و موجودی که هست، از راه اینکه در این نظام موجود و متقن، افق حیات بالاتر از افق ماده است، نوری است که بر پیکر بی روح ماده می تابد، کمالی است که بر او افاضه می شود، حقیقتی است که ماده صرفاً جنبه ی قبول و پذیرش نسبت به او داد نه جنبه ی فاعلیت و دهش، از این راه دست ما را می گیرد و ما را به افق ملکوت و باطن جهان نزدیک می کند. مطابق این بیان و این طرز فکر، حیات و زندگی در هر جا که پیدا شود، در هر ماده ای که پیدا شود، طبق هر شرائط و قانونی که پیدا شود، خواه ابتداء بطور خلق الساعه پیدا شود و خواه از طریق تدریج و تکامل، خواه زنده ای از زنده دیگر مشتق شده باشد و یا شرایط حیات به طور دیگر فراهم شده باشد، خواه فراهم کننده ی شرایط حیات و زندگی بشر باشد- اگر روزی بشر قادر شد که شرائط حیات را بطور تکمیل فراهم کند- و یا فراهم کننده شرائط ماده حیاتی بشر نباشد، پیش آمدهای خاص باشد، در همه این صور و احوال، حیات و زندگی فیض خدا و نور خدا است. نوری است که بعد از فراهم شدن شرائط و استعداد بر ماده افاضه می شود.

رابطه بین اعمال خوب و بد انسانها با حوادث عالم

در ابتدا مشکل به نظر می رسد که انسان بتواند تصور کند که میان اعمال و خوبی و بدی انسانها با حوادث و جریانات کلی عالم ارتباطی باشد یعنی اینها چیزهایی است که حتی از حد علوم عادی بشر خارج است. بعد از ارشاد و هدایت انبیاء، علم و فلسفه بشر می تواند به اینها نزدیک بشود. ممکن است انسان این طور خیال کند که این اوضاع و احوال عالم که دارد می گردد، نسبت به بشرها به تعبیر امروز بیتفاوت است که بشرها خوب باشند یا بد. حال اگر هم در آخرت عکس العملی هست، در دنیا عالم هیچ گونه عکس العملی نسبت به خوبیها و بدیهای بشر (یعنی جامعه بشریت اینها تابع حکم یک فرد نیست، حکم عموم است) ندارد. افراد جامعه بشر خوب باشند یا بد، اوضاع و احوال عالم عکس العملی در مقابل آن نشان نمی دهد. شاید افکار اغلب مردم ساده یا افرادی که کمی مادی فکر می کنند همین طور باشد که دنیا جریانی برای خودش دارد، حال همه مردم روی زمین صالح و متقی و درستکار و موحد و خداپرست و عادل باشند اوضاع عالم کار خودش را می کند، همه مردم کافر و مشرک باشند، به یکدیگر ظلم و تعدی کنند و فسق و فجور در میانشان باشد باز عالم کار خودش را همان طوری که باید، انجام می دهد، نسبت به بشر بی تفاوت است و اگر بشر مجازاتی باید ببیند یا پاداشی می خواهد بگیرد، در آخرت خواهد بود ولی قرآن کریم مطلبی را بیان می کند که اگر چه ابتدا قبولش برای اذهان عادی سنگین است اما حقیقتی است. ما زمانی این بحث را مطرح کرده ایم و در یادداشتهایم هست که ایمان اقتضا می کند که فکر انسان در سطحی بالاتر از سطح فکر مردم بی ایمان باشد یعنی اگر انسان به گفته های پیغمبران و به آنچه آنها بیان کرده اند ایمان داشته باشد ناچار به قوانینی ایمان می آورد که خیلی دقیق تر است از آنچه بشر از راه علم و فلسفه خودش کشف می کند.

معنای ایمان به گفته های پیغمبران این است که انسان به همه گفته ها و به همه لوازم و ملزومات حرفهایشان ایمان داشته باشد. یکی از مطالب همین است که: «و لو ان اهل القری امنوا واتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض ولکن کذبوا فاخذناهم بما کانوا یکسبون؛ و اگر اهل شهرها ایمان آورده و تقوا پیشه می کردند برکاتی از آسمان و زمین به رویشان می گشودیم، ولی آنها تکذیب کردند پس ما نیز ایشان را به سزای آنچه می کردند گرفتار ساختیم» (اعراف/96). قبول دارم که در ابتدا تصورش برای انسان مشکل به نظر می رسد ولی این حقیقتی است. خیلی از امور ابتدا به نظر انسان مشکل می رسد ولی حقیقت است. در همین امسال در کاشان چند جلسه ای تحت عنوان دولت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه بحث کردم بر اساس آنچه که از مجموع آثار و اخبار اسلامی استفاده می شود که در دولت اسلامی و به قول امروزیها در حکومت ایده آل اسلامی، چه وضعی پیش می آید؟ از جمله چیزهایی که در آن دولت کاملا به چشم می خورد یک نوع توافق و هماهنگی و به عبارت دیگر یک نوع سر مهربانی است که میان طبیعت و انسان برقرار می شود یعنی دیگر این عالم طبیعت آن حوادثی را که عکس العمل های خیلی شدید است مثل طوفانها و زلزله ها به کلی نفی می کند، به شکل دیگری و از جای دیگری آنها را خارج می کند، و بر عکس، زمین آنچه از ذخایر در باطن خود دارد همه را در اختیار می گذارد («و یخرج الارض افلاذ کبدها؛ و زمین پاره های جگرش را بیرون می اندازد» منتخب الاثر، ص472 حدیث 4)، آن یک امر استثنایی نیست، عملی شدن و اجرا شدن همان («و لو ان اهل القری امنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض؛ و اگر مردمان شهرها ایمان می آوردند و تقوا پیشه می کردند برکاتی از آسمان و زمین بر آنها می گشودیم») است.

ما الان نمی توانیم درست پیش بینی کنیم که چقدر از بدبختیها و نکبتهایی که از ناحیه عالم به ما می رسد بستگی دارد به اعمال ناشایستی که ما خودمان در روی زمین انجام می دهیم ولی از نظر قرآن این مطلب یک حقیقت مسلم و غیرقابل تردید است. این است که مثلا در آیات سوره قمر همچون: «فکیف کان عذابی و نذر؛ پس چگونه بود عذاب من و هشدارهای من؟» (قمر/16) داستانهایی را خیلی مختصر و با جمله های کوتاه، خیلی سریع و با لحنی تند و خشن و کوبنده بیان می کند بدون اینکه در صدد این باشد که داستان را تشریح کند، همه برای این است که این مطلب را بفهماند که اعراض کردن از آنچه که انبیاء برای مردم آورده اند از آن دعوت و از آن نعمتی که به وسیله آنها به مردم ارائه شده است و به عبارت دیگر کفران این نعمت چه عکس العملی در گذشته داشته است و در آینده هم خواهد داشت.

راز بلایا و مصیبت ها !

سومالی

در آیات قرآن و روایات، زیاد این مضمون به چشم می خورد که خداوند فلان پیغمبر و فلان بنده ی صالح دیگری را در معرض بلاها و شدائد قرار داد، یا این مضمون که خداوند شدائد و بلاها را مخصوصاً متوجه کسانی می کند که مورد لطف و رحمت خاصه ی او هستند یا این مفهوم که شدائد و سختیها تحفه های الهی است. مثلاً در حدیث است "انّ الله اذا احبّ عبداً غنّه بالبلاء غنّاً» خداوند وقتی که بنده ای را دوست بدارد او را در شدائد غرق می کند، یا وارد شده که رسول اکرم(ص) حاضر نبود از غذای کسی تناول کند که هیچوقت شدت و سختی و گرفتاری به سراغ او نیامده است. این را علامت عدم قابلیت او و دور بودن او از خدا می دانست.

این سوال ابتدا به ذهن هر کسی می آید که چگونه لطف و محبت و رضایت خداوند از کسی اقتضا می کند که او را با شدائد و مشکلات مواجه کند. لازمه مهر و محبت فراهم کردن موجبات خوشی و آسایش است نه سختی و عدم آسایش.

اما نقش سختیها تنها ظاهر کردن گوهر واقعی درون انسان که مخفی و پوشیده است نیست، بلکه شدائد و سختیها و ابتلائات اثر تکمیل کردن و تبدیل و عوض کردن دارد. ابتلائات کیمیا است، بطوری که فلزی را به فلز دیگر تبدیل می کند، سازنده است یعنی از موجودی موجود دیگر می سازد، از ضعیف، قوی و از پست، عالی و از خام پخته به وجود می آورد

جواب سوال زمانی معلوم می شود که فلسفه ی بلایا شدائد و سختیها و اثر آنها در وجود انسان معلوم شود. مشخص شود که به حکم قانون خلقت بسیاری از کمالات جز در مواجهه با سختیها، جز در نتیجه تصادمها و اصطکاکهای سخت، جز در میدان مبارزه و پنجه نرم کردن با حوادث و جز در روبرو شدن با بلایا و مصائب حاصل نمی شود.

اما نقش سختیها تنها ظاهر کردن گوهر واقعی درون انسان که مخفی و پوشیده است نیست، بلکه شدائد و سختیها و ابتلائات اثر تکمیل کردن و تبدیل و عوض کردن دارد. ابتلائات کیمیا است، بطوری که فلزی را به فلز دیگر تبدیل می کند، سازنده است یعنی از موجودی موجود دیگر می سازد، از ضعیف، قوی و از پست، عالی و از خام پخته به وجود می آورد. خاصیت تصفیه و تخلص دارد، که مدتها و زنگارها را می زداید. خاصیت تهییج و تحریک دارد. هوشیاری و حساسیت به وجود می آورد، ضعف و سستی را از بین می برد. پس اینگونه امور و ابتلائات و سختیها را نباید قهر و خشم شمرد، لطف است در شکل قهر، خیر است در صورت شر، نعمت است در مظهر نقمت.

ای جفای تو ز راحت خوبتر                و انتقام تو ز جان محبوبتر

در این میان عنصرهای قابل، حداکثر استفاده را از این لطفهای قهر نما و نعمت های نعمت صورت می برند. اینگونه اشخاص نه تنها از شدائد موجود بهره می برند، یک نوع حالت ماجراجوئی نسبت به شدائد در آنها هست که به استقبال آنها می روند و برای خود شدائد می آفرینند.

رابطه بین اطاعت از رسول و اطاعت از خدا

درباره آیه 12 سوره تغابن«واطیعو الله و اطیعو الرسول؛ و خدا را فرمان برید و پیامبر را فرمان برید» دو احتمال هست: یکی اینکه بگوییم مقصود از اطاعت پیامبر اکرم همان اطاعت خداست در آنچه که خدا دستور داده است چون پیغمبر هیچ چیزی را از ناحیه خود نمی گوید. هرآنچه شما در دستورات دین عمل کنید، هم عمل به دستور خداست و هم عمل به گفته پیغمبر است. بعضی از مفسرین به گونه دیگری گفته اند و درست هم هست و از آیات دیگر قرآن کریم هم این مطلب استنباط می شود، گفته اند مساله اطاعت خدا در قوانین دینی و مساله اطاعت پیغمبر در مسائل اجرایی است مثلا " جهاد کنید " امر خداست. بسیار خوب، می خواهیم جهاد کنیم. پیغمبر تعیین می کند که مثلا اسامه امیر جیش باشد و زید و عمرو و بکر باید با جیش اسامه همراه شوند. این قانون کلی الهی نیست، مربوط به امر جزئی و شخصی است ولی این هم مانند آن قانون کلی اطاعتش واجب است. خدا او را " ولی امر مسلمین " قرار داده است و اطاعت امر ولی امر مسلمین واجب است. در مقام تشبیه مثل این است: دستور خدا این است که اطاعت امر والدین واجب است. اگر والدین شخص، او را از یک سفر مباح نهی کنند، آیا رفتن به این سفر مخالفت خداست یا مخالفت والدین؟ مخالفت والدین است ولی چون مخالفت والدین است، مخالفت خدا هم هست زیرا خدا امر کرده است که اطاعت امر والدین واجب است. درست است که خدا مستقیم نگفته است که این مسافرت را نرو، دستور مستقیم خدا این نیست، دستور مستقیم خدا این است که اطاعت والدین واجب است، ولی دستور غیرمستقیم خدا این است که رفتن به این سفر حرام است چون والدین اینچنین امر می کنند، قهرا این امر خدا می شود. «فان تولیتم فانما علی رسولنا البلاغ المبین» اگر اعراض کردید، پشت کردید و روی گرداندید (اطاعت نکردن را روگرداندن می گویند) و امر خدا و رسول را اطاعت نکردید، جبری در کار نیست. همانا آنچه بر رسول و فرستاده ماست ابلاغ و رساندن آشکار است.

رابطه بین اطاعت و عبادتدر آیه 13 سوره تغابن آمده: «الله لا اله الا هو؛ معبودی جز خدا نیست». از جهت معنا این آیه دنباله آیه قبل است. (در آیه قبل صحبت از " اطاعت " بود و در این آیه مساله " عبادت " مطرح شده است. ارتباط این دو آیه از این جهت است که هر طاعتی نوعی عبادت است. ما دو جور عبادت داریم: یک عبادت، عبادت معمولی است یعنی مراسم نیایش آمیز، مثل نماز که برای خدا می خوانیم یا هر نیایشی که یک عابد در مقابل معبود خود انجام می دهد. قرآن کریم در مواردی اطاعتهایی را عبادت می نامد بلکه هر اطاعتی نوعی عبادت است. قرآن راجع به موسی علیه السلام و فرعون و بنی اسرائیل این طور نقل می فرماید که موسی علیه السلام به فرعون گفت: «و تلک نعمه تمنها علی ان عبدت بنی اسرائیل؛ یک منتی هم سر من می گذاری که همه بنی اسرائیل را عابد خودت قرار داده و تعبید کرده ای؟!» (شعراء/22) درصورتی که نه بنی اسرائیل برده مصطلح بودند چون به حسب ظاهر آزاد بودند و نه می رفتند پیش فرعون نیایش کنند ولی فرعون بنی اسرائیل را اجبارا به اطاعت خود وادار کرده بود. قرآن این اطاعت را " تعبید " یا " عبادت " نامیده است و آیات مشابهی در این زمینه هست و در نهج البلاغه هم شواهدی داریم. انسان فقط خدا را باید اطاعت کند و اطاعت پیغمبر هم چون خدا امر کرده است اطاعت خداست. اگر خدا امر نکرده بود که پیغمبر را اطاعت کنید اطاعت پیغمبر لازم نبود. «الله لا اله الا هو» یعنی معبودی جز خدا نیست. درواقع می خواهد بفرماید مطاعی جز خدا نیست یعنی هیچ موجودی جز خدا استحقاق و شایستگی مطاع بودن ندارد و جز اطاعت خدا هیچ اطاعتی برای انسان روا نیست. «لا اله» یعنی " لا اطاعو لاعباد ". «الا الله» یعنی معبودی و مطاعی جز خدا نیست، «و علی الله فلیتوکل المؤمنون؛ و مومنین تنها باید به خدا توکل کنند».

رابطه بین اطاعت و توکلهر اطاعتی مستلزم یک نوع توکل است. اطاعت از توکل جدا نیست حتی اطاعت غیرخدا. اطاعت یک انسان از نوعی توکل به آن انسان جدایی ناپذیر است. انسانی را فرض کنید که در یک دستگاه انسانی کار می کند مثل یک کارمند که در دستگاه دولت کار می کند. چنین شخصی دستورهایی را که دریافت می کند اجرا می کند. در مقابل این که برای این دستگاه کار می کند، این دستگاه متعهد است مخارج ماهانه او را برساند، اگر بیمار شد در بیمارستان از او پذیرایی کند. اطاعت، یک رابطه طرفینی است. از یک طرف اطاعت کردن، تسلیم بودن، جز درباره امر آن مقام یا آن دستگاه و جز درباره وظیفه نیندیشیدن و از طرف دیگر تعهد به تحت حمایت قرار دادن و او را به خود وانگذاشتن. البته در دستگاههای بشری توکل صحیح نیست. یکی از اشتباهاتی که در باب توکل می شود خلط میان " توکل در سرنوشت " و " توکل در وظیفه " است. ما در باب توکل یک وظیفه داریم که همان اطاعت است. ما باید کار را به منظور اطاعت و به منظور امر انجام دهیم ولی اوست که ما را در حفاظت خود قرار می دهد. بعضی از افراد به جای اینکه توکل در سرنوشت کنند توکل در وظیفه می کنند یعنی به جای اینکه اطاعت کنند، توکل می کنند. نه، اطاعت کن، ببین او چه دستور داده است، اگر دستور داده است که حرکت کنی حرکت کن و اگر دستور داده است نروی نرو، تو خود را آماده اجرای دستور او کن و آن وقت اعتماد داشته باش که او تو را به خود وا نمی گذارد مثلا به انسان گفته اند تو وظیفه داری تحصیل علم کنی و درس بخوانی، این امر خداست. اگر کسی بگوید من به جای اینکه درس بخوانم توکل می کنم، صحیح نیست. این مرحله، مرحله اطاعت است. اطاعت کن و مرحله نهایی را که سرنوشت است به او واگذار کن، تو به وظیفه ات عمل کن، اگر گفته اند بر تو لازم و واجب است کسب و کار کنی، اگر بگویی به جای کار کردن توکل می کنم صحیح نیست. کارکردن وظیفه است، کارکردن اطاعت است، تو اطاعت کن، دستور را اجرا کن اگرچه (سرنوشت کار را) به او واگذار کرده ای. «الله لا اله الا هو و علی الله فلیتوکل المؤمنون؛ معبودی جز او نیست، مطاعی جز او نیست، پس مومنین فقط او را اطاعت می کنند و تنها باید بر او توکل کنند» (تغابن/13).

چرا خدا امتحان می کند؟

امتحان

در آیات قرآن و روایات تعبیر "امتحان الهی" به چشم می خورد و به این معناست که خداوند بندگان را به وسیله سختی ها و بلایا امتحان می کند. سؤالی که ذهن انسان را مشغول می سازد آن است که مگر خداوند از باطن کار مردم بی خبر است که با امتحان می خواهد از آن باخبر بشود؟ مگر قرآن مجید نمی فرماید که هیچ حرکتی و جنبشی و هیچ امر کوچک و بزرگی در عالم هستی نیست مگر آنکه معلوم و مکشوف حق است پس امتحان چه معنایی دارد؟ قبل از پاسخ به سؤال مورد نظر ابتدا واژه امتحان و مفهوم آن را بررسی می کنیم. یک وقت چیزی مورد امتحان قرار می گیرد برای اینکه مجهولی را تبدیل به معلوم کنند، برای این کار، شیئی را به عنوان میزان و مقیاس به کار می برند، مثل اینکه متاعی را در ترازو می گذارند تا بفهمند که وزن واقعی آن چقدر است؟ ترازو فقط وسیله توزین است، اثرش فقط این است که وزن واقعی جسم را معلوم می کند، ترازو خود تأثیری در زیاد کردن یا کم کردن آن جسم ندارد، سایز میزانها و مقیاس ها نیز همینطور است.

به هر نسبت که مواجهه با شدائد، مربی و مکمل و صیقل ده و جلا بخش و کیمیا اثر است، پرهیز کردن اثر مخالف دارد

امتحان اگر فقط به معنی به کار بردن میزان و مقیاس برای کشف مجهول باشد، درباره ی خداوند صحیح نیست. اما امتحان معنای دیگری هم دارد، و آن از قوه به فعل در آوردن و تکمیل است، خداوند که به وسیله ی بلایا و شدائد امتحان می کند به معنی این است که به وسیله ی اینها هر کسی را به کمال لایق آن می رساند. فلسفه شدائد و بلایا فقط سنجش وزن و درجه و کمیت نیست، زیاد کردن وزن و بالا بردن درجه و افزایش دادن به کمیت است . خداوند امتحان نمی کند که وزن واقعی و حدود درجه ی معنوی و اندازه شخصیت کسی معلوم شود، امتحان می کند یعنی در معرض بلایا وشدائد قرار می دهد که بر وزن واقعی و درجه ی معنوی و حد شخصیت آن بنده افزوده شود. امتحان نمی کند که بهشتی واقعی و جهنمی واقعی معلوم شود بلکه با ایجاد مشکلات و سختی ها آنها که مشتاق بهشت هستند در خلال این سختی ها خود را شایسته و لایق بهشت می کنند و آنکه لایق نیست برجای خود باقی بماند.
امام علی علیه السلام

"حضرت علی علیه السلام در نامه ای که به والی بصره عثمان بن حنیف نوشت پس از آن که او را نصیحت می کند که گرد تنعم نرود و از وظیفه ی خودش غفلت نکند، وضع زندگی ساده و دور از تجمل و تنعم خودش را ذکر می کند که چگونه به نان جوی قناعت کرده است و خود را از هر نوع ناز پروردگی دور نگه داشته، آنگاه می فرماید: شاید بعضی تعجب کنند که چطور علی با این خوراکها، توانائی برابری و غلبه برشجاعان را دارد؟ قاعدتا باید این طرز زندگی او را ضعیف و ناتوان کرده باشد. خودش اینطور جواب می دهد که اینها اشتباه می کنند، زندگی سخت نیرو را نمی کاهد، تنعم و نازپروردگی است که موجب کاهش نیرو می گردد. می فرماید: چوب درختها ی صحرایی و جنگلی که نوازش باغبان را ندیده است محکمتر است، اما درختهای سرسبز و شاداب که مرتب تحت رعایت باغبان و نوازش او می باشند نازکتر و کم طاقت تر از کار در می آید. گیاهان صحرائی و وحشی نسبت به گلهای خانگی هم قدرت افروزش بیشتری دارند و هم آتش شان دیرتر خاموش می شود، مردان سرد و گرم چشیده و فراز و نشیب دیده و زحمت کشیده و با سختیها و شدائد و مشکلات دست و پنجه نرم کرده نیز طاقت و قدرتشان از مردهای نازپرورده بیشتر است. فرق است بین نیروئی که از داخل و باطن بجوشد با نیروئی که از خارج کمک بگیرد، عمده این است که استعدادها و نیروهای بی حد و حصر باطنی بشر بروز کند."

به هر نسبت که مواجهه با شدائد، مربی و مکمل و صیقل ده و جلا بخش و کیمیا اثر است، پرهیز کردن اثر مخالف دارد. لذا دانشمندان گفته اند بزرگترین دشمنی هائی که درباره ی اطفال و کودکان می شود همان است که پدران و مادران به عنوان محبت واز روی کمال علاقه انجام می دهند یعنی نوازشهای بی حساب، مانع شدن از برخورد با سختی، نازپرورده کردن آنهاست. اینها طفل را بیچاره و ناتوان بار می آورد. او را در صحنه زندگی خلع سلاح می کند، کاری می کند که کوچکترین ناملایمی آنها را از پا در آورد و کمترین تغییر وضعی سبب نابودی آنها گردد. او را مثل کسی بار می آورند که هرگز در همه عمر به داخل آب نرفته و شناوری نکرده، یک مرتبه مواجه شود با دریا و بخواهد در آن شناوری کند، کسی که شناوری هیچ نمی داند اولین باری که به آب بیفتد غرق می شود، شناوری یک هنر و فن عملی است و با درس کتاب یاد گرفته نمی شود بلکه باید داخل آب رفته و ضمن عمل و تلاش و زیر آب رفتن و بالا آمدن به تدریج آموخت.

"ژان ژاک روسو" در کتاب "امیل" می گوید: اگر جسم زیاد در آسایش باشد روح فاسد می شود. کسی که درد و رنج را نشناسد نه لذت شفقت را می شناسد و نه حلاوت ترحم را، چنین کسی قلبش از هیچ چیز متأثر نخواهد شد و به این دلیل قابل معاشرت نیست بلکه مانند دیوی خواهد بود در میان آدمیان

خداوند نیز وقتی که بنده ای را دوست بدارد او را در شدائد فرو می برد و به میان سختی ها می اندازد، برای اینکه راه بیرون شدن از شدائد، راه شناوری در دریایی گرفتاری را یاد بگیرد. لطف و محبت خداست که با مواجه ساختن بنده با مشکلات، وسیله ی آموختن فن شناوری در دریای حوادث و سالم بیرون آمدن از میان آنها را فراهم می کند و راهی نیز جز این نیست.

درباره بعضی از پرندگان می نویسند وقتی که جوجه آنها پر در می آورد برای اینکه حیوان به جوجه خود فن پرواز را یاد بدهد او را با خود از آشیانه بیرون می آورد و در فضا بالا می برد، آنگاه او را رها می سازد، جوجه مدتی تلاش می کند و پرپر می زند تا خسته می شود همینکه در اثر خستگی می خواهد به زمین بیفتد مادرش او را روی بال خود می گیرد. پس از لحظه ای دو مرتبه او را از اوج بلندی رها می کند و این عمل دوباره تکرار می شود تا فرزندش عملا بر پرواز کردن مسلط گردد. این اصل طبیعی فطری باید در تربیت فرزند آدم مورد استفاده قرار بگیرد، طفل از اول باید با کار و زحمت و سختی و شدت آشنا باشد.

"ژان ژاک روسو" در کتاب "امیل" می گوید: اگر جسم زیاد در آسایش باشد روح فاسد می شود. کسی که درد و رنج را نشناسد نه لذت شفقت را می شناسد و نه حلاوت ترحم را، چنین کسی قلبش از هیچ چیز متأثر نخواهد شد و به این دلیل قابل معاشرت نیست بلکه مانند دیوی خواهد بود در میان آدمیان.   

رابطه ایمان و عصمت از نظر آیات قرآن

اینکه ما می بینیم که قرآن درباره حضرت یوسف در آن تنگنایی که آن زن از او کام طلبی می کرد می گوید: «و لقد همت به؛ و آن زن آهنگ یوسف را کرد»، «و هم بها لولا ان رأی برهان ربه؛ و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ او می کرد» (سوره یوسف/ آیه 24 ) یعنی او هم یک بشر بود، یک جوان بود و غریزه داشت، آن زن به طرف یوسف رفت ولی یوسف به طرف او نرفت، یوسف هم اگر نبود که داشت یک شهودی می کرد، به سوی او می رفت. یوسف به حکم اینکه با ایمان بود و ایمان او یک ایمان کامل و در حد ایمان شهودی بود و بدی و زیان این کار را می دید، همان ایمانی که خدا به یوسف داده بود، مانع و نگهدارنده او از این کار بود. هر فردی از افراد ما بدون آنکه یک قوه ای به زور جلوی ما را گرفته باشد، از بعضی لغزشها و گناهها معصوم هستیم، به خاطر کمال ایمانی که ما به خطر آن گناهان داریم مثلا خود را از بالای پشت بام یک ساختمان چهار طبقه پرت کردن یا خود را داخل آتش انداختن یک گناه است اما ما این گناه را هرگز مرتکب نمی شویم چون خطر و زیان آن برای ما ثابت و مجسم است. می دانیم دست به برق گرفتن همان و جان تسلیم کردن همان. فقط وقتی این گناه را مرتکب می شویم که از آن خطر چشم پوشیده باشیم، ولی یک بچه دست به آتش می زند، چرا؟ چون خطر این گناه آنچنان که برای ما مسجل است برای او مسجل نیست. یک نفر آدم عادل، ملکه تقوا دارد و به همین جهت بسیاری از گناهان را اصلا انجام نمی دهد. همان ملکه به او در این حد عصمت می دهد. بنابراین عصمت از گناه بستگی دارد به درجه ایمان انسان به گناه بودن آن گناه و خطر بودن آن خطر. ما گناهان را تعبدا پذیرفته ایم که گناه است یعنی می گوئیم چون اسلام گفته است شراب نخور ما نمی خوریم، گفته قمار نکن نمی کنیم. کم و بیش هم می دانیم که بد است اما آنچنان که خطر خود را در آتش انداختن بر ایمان مجسم است، خطر این گناهان برای ما مجسم نیست. اگر ما همان اندازه که به آن خطر، ایمان داریم به خطر این گناهان نیز ایمان می داشتیم، ما هم از این گناهان معصوم بودیم، پس عصمت از گناه یعنی نهایت و کمال ایمان. آن کسی که می گوید: «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینی؛ اگر پرده هم برافتد بر یقین من افزوده نمی شود» قطعا معصوم از گناه است. او در این سوی پرده هم پشت پرده را مجسم می بیند یعنی مثلا او حس می کند که با یک دشنام دادن در واقع عقربی برای جان خود آفریده و به همین دلیل چنین کاری نمی کند.

در اینکه قرآن نیز از ایمانهایی در این درجه یاد می کند شک نیست و لهذا عصمت نسبی است یعنی مراتب و درجات دارد. معصومین نسبت به آن چیزهایی که برای ما گناه است و گاهی مرتکب می شویم و گاهی اجتناب می کنیم معصوم هستند و هرگز گناه نمی کنند ولی آنها هم مراحل و مراتبی دارند و نیز همه مثل همدیگر نیستند. در بعضی از مراحل و مراتب آنها مثل ما هستند در این مرحله همانطور که ما نسبت به گناهان عصمت نداریم، آنها در آن مراحل و مراتب عصمت ندارند، از آن چیزی که ما آنها را گناه می شماریم آنها معصوم هستند ولی چیزهایی برای آنها گناه است که برای ما حسنه است چون ما به آن درجه نرسیده ایم مثلا اگر یک شاگرد کلاس پنجم یک مسئله کلاس ششم را حل کند برای او فضیلت است و جایزه دارد اما اگر همان مسئله را شاگرد کلاس نهم حل کند چیزی برایش شمرده نمی شود و ارزشی ندارد. چیزهایی که برای ما حسنات است برای آنها گناه است. اینست که ما می بینیم قرآن در عین حال به انبیاء نسبت عصیان می دهد: «و عصی آدم ربه؛ و (این گونه) آدم پروردگار خود را عصیان کرد» (سوره طه/ آیه 121) یا به پیغمبر (ص) می گوید: «لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک و ما تأخر؛ تا خدا گناه گذشته و اخیرت را (که به تو نسبت می دادند) برطرف سازد» (سوره فتح آیه 2). اینها می رساند که عصمت یک امر نسبی است، او در حد خودش و ما در حد خودمان. پس ماهیت عصمت از گناه بر می گردد به درجه و کمال ایمان. انسان در هر درجه ای از ایمان باشد، نسبت به آن موضوعی که نهایت و کمال ایمان را به آن دارد یعنی در مرحله «و لولا ان رأی برهان ربه» است، قهرا عصمت دارد، نه اینکه شخص معصوم هم مثل ماست، هی می خواهد برود به طرف معصیت ولی مأموری که خدا فرستاده دستش را می گیرد و مانع می شود، اگر اینطور باشد هیچ فرقی بین بنده و امیرالمؤمنین نیست چون هم من به طرف گناه می روم و هم او، منتها برای او یک مأمور فرستاده اند که مانع می شود ولی برای من مأمور نفرستاده اند. اگر مأمور خارجی مانع گناه کردن انسان شود که هنر نشد. مثل اینست که شخصی دزدی می کند و من دزدی نمی کنم ولی من که دزدی نمی کنم به خاطر اینست که همیشه پاسبانی همراه من است، در این صورت من هم مثل او دزد هستم با این تفاوت که او دزدی است که پاسبان جلویش را نگرفته و من دزدی هستم که پاسبان جلویم را گرفته. این، هنری نیست.

آیا خدا جسم است؟

اولین راهی که اثبات می شود که خداوند متعال جسم و جسمانی نیست آن است که بدانیم خداوند متعال در معنا و در کمیت غیر قابل انقسام است. در حالی که هر جسمی در معنا و در کم، قابل انقسام است. پس معلوم می شود که خداوند غیرجسمانی است که قابلیت انقسام


مبادا خدا فراموشت کند

پس از اثبات وجود خداوند متعال یکی از مسائل مهم آن است که صفات حق تعالی را به درستی بشناسیم یکی از این صفات آن است که خداوند جسم نیست بلکه غیر جسمانی است. در این نوشتار به برخی از دلایل در اثبات غیرجسمانی بودن خداوند متعال می پردازیم.

خدا جسم نیست!

ابن سینا برای اثبات آن که خداوند متعال جسم نیست از دو راه وارد می شود. البته باید توجه داشت که او تأکید می کند که این دو راه اثبات حقیقی نیست چون خداوند جسم نیست و برای این مسئله تنها اشاره و تنبیه کافی است. در واقع وقتی برای چیزی اثبات حقیقی می آوریم که به هیچ وجه معلوم نباشد ولی این موضوع از جمله بدیهیات است و تنها با اشاره ای می توان بران رسید!

خدا در معنا و کمیت تقسیم نمی شود!

اولین راهی که اثبات می شود که خداوند متعال جسم و جسمانی نیست آن است که بدانیم خداوند متعال در معنا و در کمیت غیر قابل انقسام است. در حالی که هر جسمی در معنا و در کم، قابل انقسام است. پس معلوم می شود که خداوند غیرجسمانی است که قابلیت انقسام ندارد. این که جسم قابل انقسام در کم و معناست کاملاً محرز و مسلّم است چرا که جسم از لحاظ معنا و ذات مرکب از اجزاء است و لذا قابلیت انقسام دارد. از نظر طبیعی نیز اثبات شده است که جسم مرکب از مولکول ها و اتمهاست که قابلیت انقسام در کمیت را دارا می باشند. اما در مورد این موضوع که خداوند قابلیت انقسام در معنا و کمیت را ندارد باید کمی توضیح دهیم:

بنابراین به طور کلی خداوند مرکب از اجزاء نیست و لذا قابلیت تقسیم شدن نیز ندارد چه در معنا چه در کمیت. بنابراین جسمانی نخواهد بود. زیرا همان طور که گفتیم انقسام پذیری از خواص اجسام و موجودات جسمانی است

اگر خداوند قابلیت انقسام داشته باشد یعنی مرکب از اجزاء است و اگر خداوند را مرکب از اجزاء بدانیم لازم می آید که خداوند به اجزاء خود نیازمند باشد. در حالی که این با خدا بودن خدا در تضاد است که نیازمند به چیزی حتی اجزاء ذات خود باشد. از سوی دیگر اگر خدا مرکب از اجزاء باشد یعنی کسی او را مرکب از اجزاء نموده است و این در مورد خداوند محال دیگری است. بنابراین به طور کلی خداوند مرکب از اجزاء نیست و لذا قابلیت تقسیم شدن نیز ندارد چه در معنا چه در کمیت. بنابراین جسمانی نخواهد بود. زیرا همان طور که گفتیم انقسام پذیری از خواص اجسام و موجودات جسمانی است.

راه دیگر در غیر جسمانی بودن خدا!

یکی دیگر از راه هایی که می توان استدلال نمود که خداوند متعال نمی تواند جسم باشد آن است که بدانیم از نوع خداوند هم شکلی وجود ندارد و این دلیلی است بر غیرجسمانی بودن او! می گویید چگونه؟! لازم به توضیح است که جسم دو نوع است:

انواع و اقسام جسم!

یک جسم عنصری داریم و یک جسم فلکی. جسم عنصری همان جسم مادی فیزیکی هست که قابل تغییر و تبدل است اما جسم فلکی جسمی مثالی است! جسم مثالی به نوعی، جسمی غیر مادی است که البته قابل تغییر و تبدل هم نیست بلکه فقط شکل و اندازه به موجودات مثالی می دهد. اگر هم بخواهیم موجودات مثالی را توضیح دهیم، باید بگوییم موجودات مثالی موجوداتی میان مادی و مجرد محض هستند؛ یعنی موجودات نیم مادی نیم مجرّد که خودشان هم عواملی دارند که بماند! (علاقمندان می توانند برای تکمیل بحث موجودات مثالی و اطلاع بیشتر در این زمینه به کتب فلسفه اسلامی مراجعه نمایند.)

خلاصه استدلال در این جا این است که هر جسمی حتماً جسمی دیگر از نوعش یافت می شود(چون همان طور که گفتیم اجسام عنصری انواع و اقسام دارند!) و هر چه جسمی دیگر از نوعش یافت بشود معلول است. بنابراین هر جسمی معلول است و لذا اگر خداوند متعال را جسم بدانیم او را معلول علتی دیگر دانسته ایم که در مورد خداوند محال است معلول موجود دیگری باشد بلکه خود او علت همه موجودات است!

خلاصه آن که جسم عنصری مادی دارای افراد است یعنی یک نوع است که دارای افراد است. مثلاً جسم سنگ که انواع و اقسام سنگ ها می شود افراد نوع سنگ بودن و همین طور در مورد سایر اجسام عنصری اما جسم فلکی نوع منحصر در فرد است و فقط یکی است. انواع و اقسام ندارد. این مطلب مقدمه بحث و حالا ادامه استدلال یا استدلال منطقی در ادامه!!

خلاصه استدلال در این جا این است که هر جسمی حتماً جسمی دیگر از نوعش یافت می شود(چون همان طور که گفتیم اجسام عنصری انواع و اقسام دارند!) و هر چه جسمی دیگر از نوعش یافت بشود معلول است. بنابراین هر جسمی معلول است و لذا اگر خداوند متعال را جسم بدانیم او را معلول علتی دیگر دانسته ایم که در مورد خداوند محال است معلول موجود دیگری باشد بلکه خود او علت همه موجودات است!

خدا و خداوند
یک توضیح که چو او در مورد استدلال!

شاید این سوال مطرح باشد که چرا هر جسمی که از نوعش یافت بشود معلول است؟ یعنی قسمت دوم استدلال ما به چه دلیل است؟ باید گفت وقتی ذاتی دارای کثرت است نمی تواند کثرتش از ذات خودش باشد بلکه دیگری آن را به او داده است یعنی معلول علّتی غیر از خود است! در اینجا ذات جسم بودن متعدد است که این تعدد و کثرت از ذات و درون خودش نیست بلکه علّتی آن را به او داده است و لذا می گوییم جسمی که از نوعش یافت شود معلول است.

پایان سخن ...

این استدلال ها و براهینی که در این جا ذکر نمودیم تنها بخش بسیار کوچک و اندکی بود از کتاب پر محتوای ابن سینا به نام اشارات که در آن به مباحث فلسفی عمیق به خصوص در باره خداوند متعال پرداخته بود. هدف از بیان این استدلال ها به زبان ساده در این جا، آن بود که مخاطبان و دوستان عزیز کمی با نگاه امثال ابن سینا آشنا شوند که می کوشید با استدلال ها و براهین عمیق و قوی عقلی به بررسی موضوعی مهم چون «خداوند» بپردازد و از باب: آب دریا را اگر نتوان چشید/ پس به قدر قطره ای باید چشید خود را از ذکر آنها بی نیاز ندیدیم.

رابطه ایمان و احسان با انفاق در تعالیم دینی

در فرهنگ دین اسلام زندگی مادی و معنوی و نیز زندگی فردی و اجتماعی از همدیگر جدا نیستند، مؤمن راستین کسی است که هم زمان با تلاش برای بهره مندی کامل از آثار یاد خدا در زندگی و تلاش برای دستیابی به فضائل اخلاقی و ارزشهای ایمانی و نیز هم زمان با اهتمام برای اقامه نماز و تقویت یاد خدا در دل، از مسائل جامعه غافل نیست و در روابط اجتماعی، حقوق انسانی و اخلاقی افراد را نادیده نمی گیرد، بر این اساس انفاق و گذشت از مال از شرطهای دستیابی به حقیقت ایمان است. روشن است که نگاه مؤمن به مسأله انفاق نگاه یک انسان پای بند و معتقد به توحید است که همه چیز را از خدا می داند و امکانات زندگی و امکانات رنگارنگی را که در اختیار دارد نیز روزی الهی می داند و خود را تنها ابزاری برای رساندن آنها به نیازمندان می داند. خداوند در سوره انفال آیات 2 تا4 می فرماید: « مؤمنان تنها کسانی هستند که هر گاه نام خدا برده شود، دلهایشان ترسان می گردد و هنگامی که آیات او بر آنها خوانده می شود، ایمانشان افزونتر می گردد و تنها بر پروردگارشان توکل دارند. آنها که نماز را بر پا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم انفاق می کنند. آری مؤمنان حقیقی آنها هستند، برای آنان درجاتی - مهم - نزد پروردگارشان است و برای آنها آمرزش و روزی بی نقص و عیب است». بر اساس این آیه، مؤمن حقیقی کسی است که تمام بخش های زندگی اش را به گونه ای تنظیم می کند که ایمانش پیوسته رو به رشد و تقویت باشد و هیچ گاه پرداختن به یک بخش او را از بخش های دیگر غافل نمی کند.

در قرآن کریم سوره مبارکه بقره آیات زیادی هست در موضوع انفاق مال در راه خدا. موضوعی که قرآن مجید به آن اهمیت می دهد رعایت جنبه های معنوی و اخلاقی است زیرا اگر رعایت جنبه های روحی نشود ممکن است زیان یک عمل از فایده اش بیشتر باشد. جنبه های روحی که باید رعایت شود بعضی مربوط به افراد انفاق کننده است و بعضی مربوط به روح افراد مستمند و بیچاره ای است که می خواهند از آن کمکها بهره ببرند. جنبه مربوط به روحیه انفاق کنندگان این است که باید خالی از هر نوع ریا و تظاهر و خودنمایی باشد، باید صرفا جنبه همدردی داشته باشد، باید عمل انفاق صرفا منبعث از ایمان و وجدان زنده و حساس شخص بوده باشد که پیغمبر اکرم فرمود: "مثل مسلمانان از لحاظ همدردی و حساسیت نسبت به یکدیگر مثل یک بدن است که چون عضوی به درد می آید همه اعضای دیگر با تب و بی خوابی اظهار بی تابی می کنند". عملی که منبعث از ریا و تظاهر باشد ضررش از فایده اش بیشتر است. این است که قرآن مجید هر جا نام انفاق می برد کلمه «فی سبیل الله» را با آن توأم می کند یعنی انفاق فقط برای رضای حق باشد نه برای ارضای جاه طلبی و نه در راه اطفای شهوات نفسانی. و اما جنبه روحی طرف مقابل که باید رعایت شود این است که کمک و دستگیری نباید به صورتی در آید که شخصیت روحی طرف مقابل را خرد کند: «یا ایها الذین امنوا لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی کالذی ینفق ماله رئاء الناس؛ ای مومنان! صدقات خود را با منت و آزار باطل نکنید مانند کسی که برای ریا و نمایاندن به مردم مالش را انفاق می کند» (بقره /264 ). ائمه اطهار علیهم السلام خوی و عادتشان این بود که مخفیانه به این و آن کمک کنند، همه برای این بود که افراد محتاج احساس ذلت و خواری در خود نکنند و روحیه و شخصیتشان در هم شکسته نشود. این گونه عمل است که اثرش یک بر صد بلکه یک بر هزار است که خدا می فرماید: مثل کسانی که در راه خدا بخشش می کنند مثل دانه گندمی است که به زمین پاشیده می شود و از آن بوته ای دارای هفت خوشه پدید می آید که هر خوشه ای صد دانه داشته باشد و خدا برای هر کس که بخواهد از این هم بیشتر قرار می دهد.

در آیه 36 سوره انفال آمده: «ان الذین کفروا ینفقون اموالهم لیصدوا عن سبیل الله؛ همانا کافران، مخالفان شما، پولهایشان را خرج می کنند برای مبارزه با شما و برای اینکه جلوی راه حق را بگیرند». ثروت خودشان را انفاق می کنند برای اینکه جلوی راه حقی را که پیغمبر باز کرده و شما به دنبالش می روید بگیرند، این چشمه را از سرچشمه خشک کنند. بعد تأکید می کند که اینکه من می گویم، مربوط به گذشته تنها نیست، در آینده هم چنین جریانهایی رخ خواهد داد که کافران برای اینکه مانعی برای راه خدا به وجود آورند پولها خرج خواهند کرد. فرق است میان پولی که یک نفر مؤمن در راه خدا و برای خدا خرج می کند و پولی که یک نفر کافر برای مسدود کردن راه خدا خرج می کند. مؤمن هیچ وقت حسرت نخواهد خورد اعم از آنکه در راهی که خرج می کند به نتیجه برسد یا نرسد. بته مؤمن باید در راهی خرج کند که به نتیجه برسد نه مثل بعضی از اشخاص که وقتی به او می گویی آقا این پولت را که در فلان راه می دهی به خیال خودت به نام خیر، برای چه می دهی؟ می گوید من می دهم، به گردن او، بگذار او برود به جهنم. نه، تو هم می روی به جهنم. تو هم که پولت را به آدمی می دهی که خودت به او اعتماد نداری و نمی دانی نتیجه نهایی این پول خرج کردن چیست و آیا به نفع اسلام است یا نه، مستحق کیفر هستی. می گوید من به این حرفها چه کار دارم؟! من از گردن خودم رد می کنم، بگذار او برود جهنم. نه، تو هم که پول می دهی به نام خدا و اسلام ولی نهایت امر این پول صرف اشخاص یا اموری می شود که بر ضرر اسلام است، به جهنم می روی. ولی اگر یک نفر مؤمن آن مقداری که بر او لازم و واجب است، سعی و تلاش خود را کرد که پولش را در راهی خرج کند که راه خیر باشد، اما از آنجا که بشر است و گاهی اشتباه می کند نتیجه ای نگرفت، وجدانش آرام است چون او به حسب نیت صادقانه خودش و به حسب سعی و تلاش خودش در راه خدا داده است ولی تصادفا به نتیجه نرسیده است ولی آدمی که خدا را نمی شناسد و به تعبیر قرآن کافر است و فقط برای هدفهای فردی و شخصی و مادی کار می کند و دنبال آز و شهوت خودش است، وقتی پول خرج می کند برای اینکه به مقاصدش برسد و بعد می بیند نمی رسد، داغی می شود در دلش. قرآن هم می فرماید: «ثم تکون علیهم حسرة ؛ و عاقبت حسرتی برای آنان خواهد گشت» (انفال/ 36 ) یعنی این پول خرج کردنها به صورت یک حسرتهایی بر روی اینها باقی خواهد ماند.

خداوند در سوره ابراهیم می فرماید: «قل لعبادى الذین ءامنوا یقیموا الصلوة و ینفقوا مما رزقناهم سرا و علانیة من قبل أن یأتى یوم لابیع فیه و لاخلل؛ به بندگان من که ایمان آورده اند بگو نماز را برپا دارند و از آنچه روزیشان کرده ایم در نهان و آشکار انفاق کنند پیش از آن که روزی فرا رسد که در آن نه داد و ستدی باشد و نه رفاقتی» (ابراهیم/ 31). در این آیه، سخن از برنامه بندگان راستین و نعمتهاى بى انتهاى او است که بر مردم نازل شده، نخست مى گوید: به بندگان من که ایمان آورده اند بگو: نماز را بر پاى دارند و از آنچه به آنها روزى داده ایم در پنهان و آشکار انفاق کنند پیش از آنکه روزى فرا رسد که نه در آن روز خرید و فروش است تا بتوان از این راه سعادت و نجات از عذاب را براى خود خرید و نه دوستى به درد مى خورد. در این آیه در تنظیم برنامه مؤمنان راستین به مساله صلوة ( نماز ) و انفاق برخورد مى کنیم که در نظر ابتدائى ممکن است این سؤال را ایجاد کند که چگونه از میان آن همه برنامه هاى عملى اسلام، انگشت تنها روى این دو نقطه گذارده شده است. علتش این است که اسلام ابعاد مختلفى دارد که مى توان آنها را در سه قسمت خلاصه کرد: رابطه انسان با خدا، رابطه انسان با خلق خدا و رابطه انسان با خودش که قسمت سوم در حقیقت نتیجه اى است براى قسمت اول و دوم و دو برنامه فوق ( صلوة و انفاق ) هر کدام رمزى است به یکى از دو بعد اول و دوم. نماز مظهرى است براى هر گونه رابطه با خدا چرا که این رابطه در نماز از هر عمل دیگرى بهتر مشخص مى شود و انفاق از آنچه خدا روزى داده با توجه به مفهوم وسیعش که هر گونه نعمت مادى و معنوى را شامل مى شود رمزى است براى پیوند با خلق. به هر حال ایمان در صورتى ریشه دار است که در عمل متجلى شود و انسان را از یکسو به خدا نزدیک کند و از سوى دیگر به بندگانش!

در جای دیگر به یکی از اوصاف مومنین راستین اشاره می کند و می فرماید: «إنما یؤمن بآیاتنا الذین إذا ذکروا بها خروا سجدا و سبحوا بحمد ربهم و هم لا یستکبرون * تتجافا جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ینفقون ؛ تنها کسانى به آیات ما ایمان مى آورند که هر وقت این آیات به آنها یاد آورى شود به سجده مى افتند و تسبیح و حمد پروردگارشان را بجاى مى آورند و تکبر نمى کنند. پهلوهایشان از بسترها در دل شب دور مى شود ( بپا مى خیزند و رو به درگاه خدا مى آورند ) پروردگار خود را با بیم و امید مى خوانند، و از آنچه به آنها روزى داده ایم انفاق مى کنند» (سجده/ 15 و 16). در این سوره اوصاف مومنین را این مجموعه معرفی می کند: عقیده محکم، ایمان قوى، عشق سوزان به الله، عبادت و اطاعت، کوشش و حرکت و کمک در تمام ابعاد به بندگان خدا. آخرین و هشتمین ویژگى آنها را این می داند: از آنچه به آنها روزى داده ایم انفاق مى کنند ( و مما رزقناهم ینفقون). نه تنها از اموال خویش به نیازمندان مى بخشند که از علم و دانش، نیرو و قدرت، رأى صائب و تجربه و اندوخته هاى فکرى خود، از نیازمندان مضایقه ندارند. کانونى از خیر و برکتند و چشمه جوشانى از آب زلال نیکیها که تشنه کامان را سیراب و محتاجان را به اندازه توانائى خویش بى نیاز مى سازند.

نتیجه احسان به خلق در دنیا از نظر امام علی علیه السلام
علی علیه السلام در مورد عکس العمل احسان و خدمت به خلق در همین جهان می فرماید: «لا یزهدنک فی المعروف من لا یشکره لک، فقد یشکرک علیه من لا یستمتع بشی ء منه، و قد تدرک من شکر الشاکر اکثر مما اضاع الکافر، و الله یحب المحسنین؛ مبادا کسی که نیکی تو را سپاس نمی گزارد تو را به کار نیک بی رغبت کند! زیرا بسا کسی که هیچ بهره ای از کار نیک تو نبرده است تو را بر آن نیکی سپاس گزارد، و تو از سپاس دیگران بیش از آنچه ناسپاسان تباه کرده اند به دست خواهی آورد و خداوند نیکوکاران را دوست دارد»» (نهج البلاغه/ حکمت 204).

نمی‌بینم پس نیست!

پرسش


تا به حال مواجه شده‌اید که کودکان و یا برخی از افراد می‌گویند: فلان چیز چون دیده نمی‌شود پس نیست! به نظر شما این موضوع صحیح است؟ اهمیت این مطلب در کجا می‌تواند خود را نشان دهد؟ در این نوشتار می‌کوشیم به این سؤالات پاسخی مناسب بدهیم!

یک داستان کوتاه...

کودکی با همه نشاط و بازیگوشی‌هایش یک مشخصه مهم دیگر هم دارد و آن کنجکاوی است! پرس و جو کردن که روحیه جستجوگر کودک را نشان می‌دهد، گامی در راه رشد و تعالی اوست که اگر به طور صحیح هدایت شود می‌تواند نتایج بسیار گران قدری را به دنبال آورد. این شعر زیبا را همه ما در کتاب‌های دوران دبستان خوانده‌ایم. شعری جالب که در آن روحیه پرسشگری کودکی را به نمایش می‌گذارد که چه صادقانه از مهم‌ترین مسئله هستی یعنی وجود خداوند متعال از مادرش می‌پرسد:

به مادرم گفتم آخر این خدا کیست                      که هم در خانه ما هست و هم نیست

تو گفتی مهربان‌تر از خدا نیست                           دمی از بندگان خود جدا نیست

چرا هرگز نمی‌آید به خوابم                               چرا هرگز نمی‌گوید جوابم

نماز صبحگاهت را شنیدم                                  تو را دیدم خدایت را ندیدم!

 

سؤال‌های صادقانه، پاسخ‌های کودکانه!

در این شعر به خوبی روحیه پرسشگری کودک به تصویر کشیده شده است که از وجود خداوند پرسش می‌کند. سؤالی که شاید حتّی در بزرگ‌سالی هم ذهن برخی را درگیر خود نماید که واقعاً آیا خدا هست؟

 

انسان و ابزارهای شناخت و شناسایی

انسان به عنوان موجودی شناسنده دارای ابزارهای شناخت است که نخستین آن‌ها حواس پنج‌گانه هستند. دیدن، شنیدن، لمس کردن، بوییدن و چشیدن ابزارهای انسان برای شناخت بخشی از موجودات عالم به کار می‌آیند. امّا آیا همه عالم و موجودات آن را می‌توان با این ابزارها شناخت؟!

بدون شک شناخت ناکارآمدی حسن و ابزارهای حسی در شناسایی موجودات عالم بر هر انسان اهل تفکّری واضح و آشکار است. بسیاری از چیزها هست که حس به تنهایی قادر به شناخت و درک آن نیست مثلاً اگر دودی از پشت دیوار دیده شود آیا حس به تنهایی می‌تواند بفهمد که آتشی در پشت دیوار روشن بوده است؟!! از سوی دیگر حس در بسیاری از مواقع خطا می‌کند. مثلاً خطای در دید و یا سردی و گرمی که از نظر آدم‌های مختلف در برخی موارد متفاوت است و کسی چیزی را گرم می‌داند ولی دیگری چندان گرمی آن را حس نکرده است! بنابراین حس به تنهایی نمی‌تواند شناخت ما نسبت به موجودات عالم را تحت پوشش قرار دهد.

عقل از روی آثار و قراینی که وجود دارد و در عالم هستی نمایان است به وجود خداوند استدلال می‌کند. همانند استدلال به وجود آتش با توجه به وجود دودی که از پشت دیوار می‌آید. ما گرچه نمی‌توانیم او را ببینیم و یا صدایش را بشنویم و یا او را ببوییم و یا بچشیم! و یا لمس کنیم امّا می‌دانیم با استدلال و برهان عقلی که وجود دارد خدا هست!

خدا

عقل؛ ابزار شناختی انسان

از این رو عقل یکی دیگر از ابزارهای شناخت است که از طریق داده‌هایی که حس و حواس پنج‌گانه در اختیار او می‌گذارد می‌تواند به استدلال و برهان بپردازد. عقل مهم‌ترین ابزار شناسایی انسان است. زیرا در شناخت بسیاری از چیزها که در عالم وجود دارد و حواس از درک آن عاجزند، کارآمدی دارد. ما بسیاری از حس نکردنی‌ها را با عقل خود در می‌یابیم. مثلاً از وجود دود به وجود آتش پی می‌بریم. این فرایند کاری است عقلانی که از طریق داده‌های حسی به برهان عقلی پرداخته‌ایم.

 

خدا را چگونه می‌شناسیم؟

حال به سؤال ابتدای این نوشتار باز می‌گردیم: آیا هر چیز که با حس دریافت نشود، وجود ندارد؟ با توجه به آنچه پیرامون ابزارهای شناخت آدمی توضیح دادیم، ممکن است چیزی به فرهنگ هیچ یک از حواس انسان در نیاید امّا با این حال موجود باشد. بلکه ناتوانی حواس در درک آن است که مانع شناخت آن می‌شود وگرنه از طریق ابزار شناختی عقل می‌توان به وجود آن پی برد. یکی از مهم‌ترین موضوعاتی که از کودکی در ذهن آدمی پدید می‌آید، پرسش درباره وجود خداوند متعال است.

آیا به راستی چون نمی‌توان خدا را با ابزارهای حسی درک کرد می‌توان گفت او وجود ندارد؟ این نتیجه گیری مانند آن است که با دیدن دود از پشت دیوار بگوییم چون آتشی دیده نمی‌شود پس حتماً آتشی وجود ندارد!! استدلال کودکان این است که چون صدای خدا را نمی‌توان با گوش مادّی شنید و او را نمی‌توان با چشم سر دید پس او وجود ندارد! همانند کودک داستان ما در آن شعر زیبا! خدا هست!

بر اساس آنچه گذشت می‌توان به صراحت گفت اگر حواس ما عاجز از درک خدا هستند نشان از نبودن او نیست بلکه او هست و ابزار شناختی چون عقل را باید که به کار شناخت خدا بپردازد!

عقل از روی آثار و قراینی که وجود دارد و در عالم هستی نمایان است به وجود خداوند استدلال می‌کند. همانند استدلال به وجود آتش با توجه به وجود دودی که از پشت دیوار می‌آید. ما گرچه نمی‌توانیم او را ببینیم و یا صدایش را بشنویم و یا او را ببوییم و یا بچشیم! و یا لمس کنیم امّا می‌دانیم با استدلال و برهان عقلی که وجود دارد خدا هست!

ما در مقالات گذشته به برخی از استدلال‌های عقلی دقیق‌تر بر وجود خدا اشاره نمودیم که دوستان را بدان جا ارجاع می‌دهیم.

 

مقالات مرتبط:

- خدا هست؟!

- راه‌های بی شمار!

 

فهرست منابع و مآخذ

1- اشارات ابن سینا

2- شرح اشارات خواجه‌ی طوسی

3- شرح اشارات (هستی و علل آن) – دکتر احمد بهشتی

4- اصول فلسفه و روش رئالیسم – علامه طباطبایی

5- مقالات فلسفی – شهید مطهری


رابطه ایمان با وجهه ملکی و ملکوتی اعمال

شرط اینکه یک عمل، وجهه ملکوتی خوب و " علیینی " پیدا کند این است که با توجه به خدا و برای صعود به ملکوت خدا انجام بگیرد. اگر کسی معتقد به قیامت نباشد و توجه به خدا نداشته باشد، عمل او وجهه ملکوتی نخواهد داشت و به تعبیر دیگر صعود به علیین نخواهد کرد. وجهه ملکوتی عمل وجهه بالاست و وجهه ملکی آن وجهه پایین است، تا عملی از راه نیت و از راه عقیده و ایمان، نورانیت و صفا پیدا نکند، به ملکوت علیا نمی رسد، عملی به ملکوت علیا می رسد که روح داشته باشد، روح عمل همان بهره اخروی و ملکوتی آن است. قرآن کریم چه زیبا می فرماید: «الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه؛ بسوی او سخن پاک بالا می رود و کردار شایسته بالا می بردش» ( فاطر / 10 ). این آیه به دو گونه قابل تفسیر است و هر دو گونه در کتب تفسیر ذکر شده است: یکی اینکه سخن پاک و اعتقاد پاک را کردار شایسته بالا می برد، دیگر اینکه سخن پاک و اعتقاد پاک، کردار شایسته را بالا می برد و ملکوتی می سازد.

دو تفسیر - که هر دو صحیح است و مانعی ندارد که هر دو مقصود باشد - مجموعا این اصل را بیان می کنند که ایمان در مقبولیت عمل و بالا رفتن عمل بسوی بالا تأثیر دارد و عمل، در سیراب شدن ایمان و بالا رفتن درجه ایمان. این اصل در معارف اسلامی اصل مسلمی است. استشهاد ما به این آیه بنابر تفسیر دوم است گو اینکه از نظر ما مانعی ندارد که آیه کریمه در آن واحد ناظر به هر دو معنی باشد. به هر حال اشتباه است اگر بپنداریم اعمال کسانی که ایمان به خدا و قیامت ندارند به سوی خدا صعود می نماید و وجهه "علیینی" پیدا می کند. اگر به ما بگویند که فلانکس از جاده شمال تهران خارج شد و در جهت شمال چند روز به سفر خود ادامه داد هرگز توقع نداریم که چنین کسی به قم و اصفهان و شیراز برسد، اگر کسی چنین احتمالی بدهد به او می خندیم و می گوییم اگر او می خواست به قم و اصفهان و شیراز برود باید از جاده جنوب تهران خارج شود و ادامه دهد. محال است که کسی به سوی ترکستان برود و به کعبه برسد. بهشت و جهنم، دو غایت سیر معنوی انسان است. در آن جهان هر کسی خود را در غایت مسیر خود می بیند، یکی بالا است و دیگری پایین، یکی اعلا علیین است و دیگری اسفل سافلین. («ان کتاب الابرار لفی علیین؛ بی تردید کارنامه نیکان در «علیین» است» مطففین/ 18)، («ان کتاب الفجار لفی سجین؛ مسلما کارنامه بدکاران در «سجین» است» مطففین/7).

چگونه ممکن است کسی به سوی مقصدی حرکت نکند و یا به سوی مقصدی ضد آن مقصد حرکت کند و آنگاه به آن مقصد برسد؟! حرکت به سوی علیین، فرع آهنگ و اراده رسیدن به آن است، و آهنگ و اراده، فرع معرفت و اعتقاد از یک طرف، و تمکین و تسلیم از طرف دیگر است. از آنکه به چنین مقصدی اعتقاد ندارد یا تمکین و تسلیم ندارد و بالاخره رغبتی به آن ندارد و به انگیزه رسیدن به آنجا کوچک ترین گامی برنمی دارد چگونه می توان توقع داشت که سر از آنجا در بیاورد؟ بی شک هر راهی به مقصد خودش منتهی می گردد، تا مقصد خدا نباشد به خدا منتهی نمی گردد.

راههای بیشمار خداشناسی!

مبادا خدا فراموشت کند

حرکت به سوی اثبات او!

در گذشته‌های دور، ارسطو فیلسوف یونانی برای اثبات خداوند به برهانی توسل جست که بر همان حکمت نام دارد. ارسطو اثبات می‌کند که محرک نخستینی وجود دارد که حرکت را در عالم ایجاد کرده است.

آن محرک اولینی همان خدای ارسطوست! این محرک خودش غیر متحرک است و اگر نه مشکل دور یا تسلسل اجتناب ناپذیر خواهد بود. ارسطو در این برهان چند مقدمه را به عنوان اصل و مبنا می‌پذیرد:

1- حکمت یعنی حرکت به معنای ارسطویی که حرکت در کم و کیف وأین است. یعنی در اجسام و موجودات تغییر در کیست و کیفیت و مکانشان رخ می‌دهد که همان حرکت است.

2- هر متحرکی در حرکت خود به محرّک نیازمند است و نمی‌شود بدون آن حرکت کند.

3- بطلان دور و تسلسل

4- محرک و متحرک همواره همراه یکدیگر هستند.

 

بیان شهید مطهری در برهان حرکت

شهید مطهری درباره برهان حرکت ارسطو می‌فرمایند: «ارسطو خدا را به محرک اول تعبیر کرده است و برهان او بر اثبات خدا همین برهان محرک اول است... خلاصه حرف ارسطو این است که حرکت نیازمند محرک است و هر محرکی با خود متحرک است و یا نه. در صورت دوم که محرک غیر از متحرک است همان خداست و در غیر این صورت اگر محرک نیز متحرک باشد خود حرکت آن نیز از سوی محرکی است و همین طور تا جایی که برسیم به محرکی غیر متحرک که همان خدا و محرّک اول است.»

یکی دیگر از براهین شناخت خدا شناخت نفس است که ما را متوجه خداوند متعال می‌کند. در حدیث شریف نیز آمده است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه؛ هر کسی که نفس خودش را بشناسد خداوند و پروردگارش را خواهد شناخت

طریق معرفت نفس

یکی دیگر از براهین شناخت خدا شناخت نفس است که ما را متوجه خداوند متعال می‌کند. در حدیث شریف نیز آمده است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه؛ هر کسی که نفس خودش را بشناسد خداوند و پروردگارش را خواهد شناخت. ملاصدرا از حکمای اسلامی در باره این برهان می گوید: «از جمله طرق، طریق معرفت نفس است و علم به این که نفس ملکوتی است و دائماً در صراط تکامل و ترّقی و خروج از قوه و استعداد به حدّ کمال است. پس ناچار برای نفس مربّی و مکمّل وجود دارد که او را از قوه به فعل و از نقص به جانب کمال می‌کشاند. این موجود که مربّی و مکمّل نفس است ناچار باید عقل کامل بالفعل باشد والّا لازم می‌آید که معنی کمالی خود فاقد کمال و ناقص باشد. بنابراین آن مربّی نفس آدمی و مکمّل آن موجود کامل است که همان خداوند است. بنابراین نفس طریق است از طرق الهی که سالک راه حق را به سوی خدا سوق می‌دهد و دری بسیار بزرگ است که انسان از آن در، وارد خانه خدا می‌شود و سر به آستان او می‌سپارد.»

 

نظم، نظم تا ناظم!

یکی دیگر از براهین خداشناسی برهان نظم است. این برهان یکی از ساده‌ترین براهین اثبات خداوند است که حتی کودکان نیز قادر به فهم و درک آن هستند. بر اساس این برهان عقل آدمی در هر نظم و انضباطی به دنبال کسی می‌گردد که آن را ترتیب و نظم داده است. نظم عالم و زندگی منظم و دقیق موجودات از گیاهان و حیوانات گرفته تا کهکشان‌ها و همه عالم هستی خود گواه وجود ناظمی قدرتمند است که با حکمت و تدبیر عالم را اداره می‌کند که او همان خداوند متعال است.

این برهان را با دقیق شدن در احوال زندگی و جزئیات زیست و حیات سایر جانورانی به خوبی می‌توان دریافت. چون از شواهد علمی و تجربی برای اثبات  خداوند متعال در این برهان بهره جسته می‌شود، این برهان را برهانی علمی در خدا شناسی می‌دانند.

خدا شناسی

طریقه حدوث

یکی دیگر از براهین خداشناسی که برهانی کلامی است، برهان حدوث است. حدوث در مقابل قدیم قرار دارد و مقصود از آن دومی است که قبلاً نبوده و بعد پدیدار شده است. در مقابل قدیم موجودی است که همواره بوده و زمانی نیست که او نبوده باشد. این برهان به صورت زیر تقریر می‌شود:

عالم خالی از حرکت و سکون نیست و حرکت و سکون هر دو حادثند و هر چه خالی از حرکت و سکون و به طور کلی خالی از حوادث نیست، خودش حادث است. پس عالم حادث است . از سوی دیگر هر چیزی که حادث باشد نیازمند محدث است یعنی عامل و فاعلی که آن را به وجود آورد. پس عالم نیازمند محدث است. این محدث یعنی آن عاملی که عالم را به وجود آورده است. این برهان که برهان حدوث نامیده می‌شود را متکلمان اسلامی مطرح نموده‌اند که البته اشکالاتی بدان وارد است کسا قصد نداریم در این نوشتار بدان بپردازیم. امّا علاقمندان می‌توانند به کتب کلامی و فلسفی و به ویژه کشف المراد در شرح تجرید الاعتقاد از علامه حلّی مراجعه نمایند که به طور مبسوط به بررسی این برهان و موارد نقص آن پرداخته است.

 

راه‌های خداشناسی!

بر اساس آن چه گذشت باید دانست که راه‌های خداشناسی بسیار است و براهین متعددی در اثبات خداوند متعال وجود دارد. گفته شده است که فخر رازی یکی از متکلمان اسلامی براهین توحید را به هزار برهان رسانیده است و می‌گویند: الطوق الی الله بعدد أنفسی الخلائق؛ راه‌های خداشناسی به تعداد آدم‌ها مختلف است. بنابراین باید دانست که برای اثبات وجود او راه‌های بسیاری وجود دارد اما برخی از راه‌ها موثق‌تر و شریف‌تر و نورانی‌تر از بعضی دیگر است و قدم نهایی در این راه آن است که با عقل خدا را اثبات و با دل او را به جان پذیرفت!

رابطه ایمان با جهاد

قرآن کریم، سه مفهوم مقدس را در بسیاری از آیات خود توأم آورده است: " ایمان "، " هجرت " و " جهاد ". انسان قرآن، موجودی است وابسته به ایمان و وارسته از هر چیزی دیگر. این موجود وابسته به ایمان، برای نجات ایمان خود هجرت می کند و برای نجات ایمان جامعه و درحقیقت برای نجات. خداوند در سوره توبه آیه 38 می فرماید: «یأیها الذین ءامنوا ما لکم إذا قیل لکم انفروا فى سبیل الله اثاقلتم إلى الأرض أرضیتم بالحیوة الدنیا من الاخرة فما متاع الحیوة الدنیا فى الاخرة إلا قلیل؛ ای کسانی که ایمان آورده اید! شما را چه شده است که وقتی به شما گفته می شود: در راه خدا بسیج شوید، به زمین می چسبید؟ آیا به جای آخرت به زندگی دنیا راضی شده اید؟ در حالی که زندگی دنیا در برابر آخرت جز اندکی نیست».

در نخستین آیه مورد بحث، قرآن با شدت هر چه تمامتر مردم را به جهاد دعوت مى کند، گاهى به زبان تشویق و گاهى به زبان ملامت و سرزنش و گاهى به زبان تهدید با آنها سخن مى گوید و از هر درى براى آماده ساختن آنها وارد مى شود سپس مسئله را از لحن ملامت آمیز بالاتر برده و شکل یک تهدید جدى به خود مى گیرد و مى گوید: «اگر شما به سوى میدان جنگ حرکت نکنید خداوند به عذاب دردناکى مجازاتتان خواهد کرد» («الا تنفروا یعذبکم عذابا الیما» توبه/39) و اگر گمان مى کنید با کنار رفتن شما و پشت کردنتان به میدان جهاد، چرخ پیشرفت اسلام از کار مى افتد و فروغ آئین خدا به خاموشى مى گراید سخت در اشتباهید زیرا خداوند گروهى غیر از شما از افراد با ایمان و مصمم و مطیع فرمان خود را به جاى شما قرار خواهد داد («و یستبدل قوما غیرکم» توبه/39) گروهى که از هر نظر مغایر شما هستند نه تنها شخصیتشان بلکه ایمان و اراده و شهامت و فرمانبرداریشان غیر از شما است و از این رهگذر هیچ گونه زیانى نمى توانید به خداوند و آئین پاک او وارد کنید («و لا تضروه شیئا» توبه/39 ).

از آیه فوق به خوبى استفاده مى شود که دلبستگى مجاهدان به زندگى دنیا، آنها را در امر جهاد سست مى کند. مجاهدان راستین باید مردمى پارسا و زاهد پیشه و بى اعتنا به زرق و برقها باشند. امام سجاد علیه السلام در ضمن دعائى که براى مرزبانان کشورهاى اسلامى مى کند چنین مى گوید: «و انسهم عند لقائهم العدو ذکر دنیاهم الخداعة و امح عن قلوبهم خطرات المال الفتون: بارالها! فکر این دنیاى فریبنده را به هنگامى که آنها در برابر دشمنان قرار مى گیرند از نظرشان دور فرما، و اهمیت اموال فتنه انگیز و دلربا را از صفحه قلوبشان محو نما ( تا با دلى لبریز از عشق تو براى تو پیکار کنند)».

جامعه از چنگال اهریمن بی ایمانی جهاد می نماید. همچنین خداوند در آیات 86 تا 89 همین سوره می فرماید: «و إذا أنزلت سورة أن آمنوا بالله و جاهدوا مع رسوله استأذنک أولوا الطول منهم و قالوا ذرنا نکن مع القاعدین * رضوا بأن یکونوا مع الخوالف و طبع على قلوبهم فهم لا یفقهون * لکن الرسول و الذین آمنوا معه جاهدوا بأموالهم و أنفسهم و أولئک لهم الخیرات و أولئک هم المفلحون * أعد الله لهم جنات تجری من تحتها الأنهار خالدین فیها ذلک الفوز العظیم؛ و هنگامى که سوره اى نازل گردد که ایمان به خدا بیاورید و همراه پیامبرش جهاد کنید کسانى که از آنها (گروه منافقان) توانایى دارند از تو اجازه مى خواهند و مى گویند: بگذار ما با قاعدین (آنها که از جهاد معافند) بوده باشیم. آنها راضى شدند که با متخلفان باشند و بر دلهایشان مهر نهاده شده لذا نمى فهمند. ولى پیامبر و آنها که با او ایمان آوردند با اموال و جانهایشان به جهاد پرداختند و همه نیکیها براى آنهاست و آنها رستگارانند. خداوند براى آنها باغهایى از بهشت فراهم ساخته که نهرها از زیر درختانش جارى است، جاودانه در آن خواهند بود، و این رستگارى (و پیروزى) بزرگى است».

دون همتان و مؤمنان راستین در این آیات سخن در باره منافقان است، منتها زشتکاریهاى آنان با اعمال نیک مؤمنان راستین در اینجا مقایسه شده است و با این مقایسه انحراف و بیچارگى آنان روشنتر مى شود. در آیه نخست مى گوید: هنگامى که سوره اى در باره جهاد نازل مى شود و از مردم دعوت مى کند که به خدا ایمان بیاورند (یعنى بر ایمان خود ثابت قدم بمانند و آن را تقویت نمایند) و همراه پیامبر خدا ص در راه او جهاد کنند، در این هنگام منافقان قدرتمند که توانایى کافى از نظر جسمى و مالى براى شرکت در میدان جنگ دارند از تو اجازه مى خواهند که در میدان جهاد شرکت نکنند و مى گویند بگذار ما با قاعدین (آنها که از جهاد معذورند) باشیم." طول" (بر وزن قول) به معنى امکانات و توانایى مالى آمده است بنا بر این" أولوا الطول" به معنى کسانى است که داراى قدرت مادى کافى براى حضور در میدان جنگ هستند و با این حال مایل بوده اند در صف افراد ناتوان یعنى آنها که از نظر جسمى یا مالى توانایى جهاد نداشته اند، بمانند. در آیه بعد قرآن آنها را با این جمله مورد ملامت و مذمت قرار مى دهد که آنها راضى شدند با متخلفان باقى بمانند. خوالف" جمع" خالفة" از ماده" خلف" به معنى پشت سر است، به همین جهت به زنان که به هنگام رفتن مردان به خارج از منزل، در منزل باقى مى مانند" خالفة" گفته مى شود و در آیه مورد بحث منظور از" خوالف" تمام کسانى است که به نحوى از شرکت در میدان جنگ معذور بودند اعم از زنان و یا پیران و یا بیماران و کودکان. بعضى از احادیث که در تفسیر آیه وارد شده نیز به این موضوع اشاره کرده است بعدا اضافه مى کند که اینها بر اثر گناه و نفاق به مرحله اى رسیده اند که بر قلبهایشان مهر زده شده، به همین دلیل چیزى نمى فهمند. در آیه بعد از گروهى که در نقطه مقابل این دسته قرار دارند و صفات و روحیات آنها و همچنین سرانجام کارشان درست به عکس آنها است سخن به میان آمده، آیه چنین مى گوید: اما پیامبر و آنها که با او ایمان آوردند با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد کردند و سرانجام کارشان این شد که انواع نیکیها و سعادتها و پیروزیها و خیرات مادى و معنوى در این جهان و جهان دیگر نصیبشان است (و أولئک لهم الخیرات) و گروه رستگاران همینها هستند (و أولئک هم المفلحون).

کلمه"الخیرات" به اصطلاح "صیغه جمع توام با الف و لام" است و عمومیت از آن استفاده مى شود، تعبیر جامعى است که هر گونه موفقیت و پیروزى و موهبت و خیرى را اعم از مادى و معنوى شامل مى گردد. تعبیرات این دو جمله طبق قواعدى که در علم" معانى بیان" آمده است همگى دلیل بر انحصار است یعنى تعبیرات فوق نشان مى دهد که رستگاران تنها این گروهند و همچنین کسانى که استحقاق هر گونه خیر و سعادتى را دارند تنها این دسته اند، همانها که با تمام وجود و امکاناتشان جهاد مى کنند. از این آیه به خوبى استفاده مى شود که اگر"ایمان" و "جهاد" توام گردد هر گونه خیر و برکتى را با خود همراه خواهد داشت، و جز در سایه این دو، نه راهى به سوى فلاح و رستگارى است و نه نصیبى از خیرات و برکات مادى و معنوى. این نکته نیز شایان توجه است که از مقابله صفات این دو گروه با هم چنین استفاده مى شود که منافقان به خاطر فقدان ایمان و آلودگى فوق العاده به گناه، افرادى نادان و بى خبرند و به همین جهت از" علو همت" که زائیده فهم و شعور و آگاهى است، محرومند، آنها راضیند که با بیماران و کودکان بمانند ولى از شرکت در میدان جهاد با آن همه افتخاراتش ابا دارند اما در مقابل، افراد با ایمان آن چنان روشن بینى و فهم و درک و علو همت دارند که تنها راه پیروزى بر مشکلات را جهاد، آنهم با تمام امکاناتشان، یافته اند. در آخرین آیه مورد بحث به قسمتى از پاداشهاى اخروى این گروه اشاره کرده، مى گوید: خداوند باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته که از زیر درختانش نهرها جریان دارد و تاکید مى کند: این نعمت و موهبت عاریتى و فناپذیر نیست بلکه جاودانه در آن مى مانند و این پیروزى بزرگى است، تعبیر به «أعد الله لهم» (خدا براى آنها آماده ساخته) نشانه اهمیت موضوع و احترامى است که خدا براى این گروه قائل است که از پیش این مواهب را براى آنان آماده کرده است.

باز خداوند درهمین سوره توبه آیات 25 تا 27 با اشاره به پاداش افراد با ایمان می فرماید: «لقد نصرکم الله فی مواطن کثیرة و یوم حنین إذ أعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الأرض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین * ثم أنزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین و أنزل جنودا لم تروها و عذب الذین کفروا و ذلک جزاء الکافرین * ثم یتوب الله من بعد ذلک على من یشاء و الله غفور رحیم؛ خداوند شما را در میدانهاى زیادى یارى کرد (و بر دشمن پیروز شدید) و در روز حنین نیز یارى نمود در آن هنگام که فزونى جمعیتتان شما را به اعجاب آورده بود، ولى هیچ مشکلى را براى شما حل نکرد و زمین با همه وسعتش بر شما تنگ شد سپس پشت (به دشمن) کرده فرار نمودید. سپس خداوند" سکینه" خود را بر رسولش و بر مؤمنان نازل کرد و لشکرهایى فرستاد که شما نمى دیدید و کافران را مجازات کرد و این است جزاى کافران! سپس خداوند- پس از این- توبه هر کس را بخواهد (و شایسته ببیند) مى پذیرد و خداوند آمرزنده و مهربان است».

سکینة" در اصل از ماده" سکون" به معنى یک نوع حالت آرامش و اطمینان است که هر گونه شک و دودلى و ترس و وحشت را از انسان دور مى سازد و او را در برابر حوادث سخت و پیچیده ثابت قدم مى گرداند." سکینه" با ایمان رابطه نزدیکى دارد یعنى زائیده ایمان است، افراد با ایمان هنگامى که به یاد قدرت بى پایان خداوند مى افتند و لطف و مرحمت او را در نظر مى آورند، موجى از امید در دلشان پیدا مى شود و اینکه مى بینیم در بعضى از روایات" سکینه" به ایمان تفسیر شده (تفسیر برهان جلد دوم ص 114) و در بعضى دیگر به یک" نسیم بهشتى" در شکل و صورت انسان، همه بازگشت به همین معنى مى کند. در قرآن مجید سوره فتح آیه 4 مى خوانیم: «هو الذی أنزل السکینة فی قلوب المؤمنین لیزدادوا إیمانا مع إیمانهم؛ او کسى است که سکینه را در دلهاى مؤمنان فرو فرستاد تا ایمانى بر ایمان آنها افزوده شود». و در هر حال این حالت فوق العاده روانى، موهبتى است الهى و آسمانى که در پرتو آن، انسان مشکل ترین حوادث را در خود هضم مى کند و یک دنیا آرامش و ثبات قدم در درون خویش احساس مى نماید. جالب توجه اینکه قرآن در آیات مورد بحث نمى گوید: «ثم أنزل الله سکینته على رسوله و علیکم» با اینکه تمام جمله هاى پیش از آن به صورت خطاب و با ضمیر" کم" ذکر شده است بلکه مى گوید «على المؤمنین» اشاره به اینکه منافقان و آنها که طالبان دنیا در میدان جهاد بودند سهمى از این" سکینه" و آرامش نداشتند و تنها این موهبت نصیب افراد با ایمان مى شود و در روایات مى خوانیم: این نسیم بهشتى با انبیاء و پیامبران خدا بوده است به همین دلیل در حوادثى که هر کس در برابر آن کنترل خویش را از دست مى دهد آنها روحى آرام و عزمى راسخ و اراده اى آهنین و تزلزل ناپذیر داشتند. نزول" سکینه" بر پیامبر ص در غزوه حنین براى رفع اضطرابى بود که از فرار کردن جمعیت به پیامبر ص دست داده بود وگرنه او در این صحنه چون کوه ثابت و پا بر جا بود، و هم چنین على ع و گروه کوچکى از مسلمانان!.

در آیات فوق اشاره به نصرت خداوند نسبت به مسلمانان در «مواطن کثیرة» (میدانهاى بسیار) شده است. نکته اى که توجه به آن امروز براى مسلمانان نهایت لزوم را دارد این است که از حوادثى چون حادثه «حنین» تجربه بیندوزند و بدانند کثرت نفرات و جمعیت انبوهشان هرگز نباید مایه غرورشان گردد، از جمعیت انبوه به تنهایى کارى ساخته نیست، مساله مهم وجود افراد ساخته شده و مؤمن و مصمم است، هر چند گروه کوچکى باشند، همانگونه که یک گروه کوچک سرنوشت جنگ «حنین» را تغییر داد بعد از آنکه انبوه جمعیت ناآزموده و ساخته نشده مایه هزیمت و شکست شده بودند. مهم این است که افراد آن چنان با روح ایمان و استقامت و فداکارى پرورش یابند که دلهایشان مرکز «سکینه» الهى گردد و در برابر سخت ترین طوفانهاى زندگى چون کوه پا بر جا و آرام بایستند.

در سوره نساء آیات 95 تا 96 می فرماید: «لا یستوی القاعدون من المؤمنین غیر أولی الضرر و المجاهدون فی سبیل الله بأموالهم و أنفسهم فضل الله المجاهدین بأموالهم و أنفسهم على القاعدین درجة و کلا وعد الله الحسنى و فضل الله المجاهدین على القاعدین أجرا عظیما *درجات منه و مغفرة و رحمة و کان الله غفورا رحیما؛ افراد با ایمانى که بدون بیمارى و ناراحتى از جهاد باز نشستند با مجاهدانى که در راه خدا با مال و جان خود جهاد کردند یکسان نیستند، خداوند مجاهدانى را که با مال و جان خود جهاد نمودند بر قاعدان برترى بخشیده و به هر یک از این دو دسته (به نسبت اعمال نیکشان) خداوند وعده پاداش نیک داده و مجاهدان را بر قاعدان برترى و پاداش عظیمى بخشیده است. درجات (مهمى) از ناحیه خداوند و آمرزش و رحمت نصیب آنان مى گردد و (اگر لغزشهایى داشته اند) خداوند آمرزنده و مهربان است».

این دو آیه مقایسه اى در میان مجاهدان و غیر مجاهدان به عمل آورده، مى گوید: «افراد با ایمانى که از شرکت در میدان جهاد خوددارى مى کنند و بیمارى خاصى که آنها را از شرکت در این میدان مانع شود ندارند، هرگز با مجاهدانى که در راه خدا و اعلاى کلمه حق با مال و جان خود جهاد مى کنند یکسان نیستند». روشن است که منظور از قاعدون در اینجا افرادى هستند که با داشتن ایمان به اصول اسلام، بر اثر نداشتن همت کافى، در جهاد شرکت نکرده اند، در صورتى که جهاد بر آنها واجب عینى نبوده، زیرا اگر واجب عینى بود، قرآن با این لحن ملایم درباره آنها سخن نمى گفت و در آخر آیه به آنها وعده پاداش نمیداد، بنا بر این حتى در صورتى که جهاد واجب عینى نباشد برترى روشن" مجاهدان" بر" قاعدان" قابل انکار نیست. خداوند در سوره حجرات یکی از نشانه های مومنین واقعی را جهاد در راه خدا معرفی می کند و می فرماید: «إنما المؤمنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا و جاهدوا بأموالهم و أنفسهم فی سبیل الله أولئک هم الصادقون؛ مؤمنان واقعى تنها کسانى هستند که به خدا و رسولش ایمان آورده اند، سپس هرگز شک و تردیدى به خود راه نداده، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد کرده اند، آنها راستگویانند». این آیه در حقیقت اشاره به یک اصل مسلم قرآنى است که شرط قبولى اعمال" ایمان" است، مى گوید اگر شما ایمان قلبى به خدا و پیامبر ص داشته باشید که نشانه آن اطاعت از فرمان خدا و رسول او است، اعمال شما ارزش مى یابد و خداوند حتى کوچکترین حسنات شما را مى پذیرد و پاداش مى دهد و حتى به برکت این ایمان گناهان شما را مى بخشد که او غفور و رحیم است و از آنجا که دست یافتن بر این امر باطنى یعنى ایمان کار آسانى نیست در آیه بعد به ذکر نشانه هاى آن مى پردازد، نشانه هایى که به خوبى مؤمن را از مسلم، و صادق را از کاذب، و آنها را که عاشقانه دعوت پیامبر ص را پذیرفته اند، از آنها که براى حفظ جان و یا رسیدن به مال دنیا اظهار ایمان مى کنند جدا مى سازد، مى فرماید: "مؤمنان واقعى تنها کسانى هستند که به خدا و رسولش ایمان آورده اند، سپس هرگز شک و ریبى به خود راه نداده و با اموال و جانهاى خود در راه خدا به جهاد پرداخته اند. آرى نخستین نشانه ایمان عدم تردید و دو دلى در مسیر اسلام است، نشانه دوم جهاد با اموال، و نشانه سوم که از همه برتر است جهاد با انفس (جانها) است. به این ترتیب اسلام به سراغ روشنترین نشانه ها رفته است: ایستادگى و ثبات قدم، و عدم شک و تردید از یک سو، و ایثار مال و جان از سوى دیگر. چگونه ممکن است ایمان در قلب راسخ نباشد در حالى که انسان از بذل مال و جان در راه محبوب مضایقه نمى کند و به همین جهت در پایان آیه مى افزاید: " چنین کسانى راستگو هستند" و روح ایمان در وجودشان موج مى زند. این معیار را که قرآن براى شناخت "مؤمنان راستین" از "دروغگویان متظاهر به اسلام" بیان کرده، منحصر به فقراى طایفه "بنى اسد" نیست، معیارى است روشن و گویا براى هر عصر و زمان، براى جداسازى مؤمنان واقعى از مدعیان دروغین و براى نشان دادن ارزش ادعاى کسانى که همه جا دم از اسلام مى زنند و خود را طلبکار پیامبر ص مى دانند ولى در عمل آنها کمترین نشانه اى از ایمان و اسلام دیده نمى شود. در مقابل، کسانى هستند که نه تنها ادعایى ندارند، بلکه همواره خود را مقصر مى شمرند و در عین حال در میدان ایثار و فداکارى از همه پیشگام ترند.

جنس خدا از چیه؟

الله خدا
خدا چیه؟

شاید یکی از سؤالهای مهم پس از آن که از بود و نبود چیزی پرسید آن باشد که از حقیقت و چیستی آن بپرسد. ما می دانیم خدا هست و وجود دارد و برخی از ادله ی عقل و شهودی آن را نیز می دانیم که برای علاقمندان توصیه می کنیم به برخی از مقالات قبلی مراجعه فرمایند:

مقالات مرتبط:

1- خدا هست؟!

2- راههای بی شمار!

3- جسم نیست!

4- نمی بینم پس نیست!

حال سؤال این است خدا چیست؟ به بیان دیگر حقیقت ذات خداوند چیست؟ آیا اساساً ما می توانیم از حقیقت خدا اطلاع پیدا کنیم؟! آیا اصلاً تا به حال چنین چیزی به نظر شما رسیده است که خدا چیه؟!!

 

جنس ما خدا؟!

ما می دانیم خدا هست یعنی وجود دارد. از طرف دیگر می دانیم خودمان هم هستیم یعنی وجود داریم. پس یعنی هم ما و هم خدا وجود داریم! یعنی خدا هم مثل ما «موجود» است یعنی وجود دارد. به نظر شما معنای «وجود داشتن» یعنی چه؟!! آیا وجود داشتن ما با وجود داشتن خدا فرق می کند؟ یا این که یکی است؟!!

حال سؤال این است خدا چیست؟ به بیان دیگر حقیقت ذات خداوند چیست؟ آیا اساساً ما می توانیم از حقیقت خدا اطلاع پیدا کنیم؟! آیا اصلاً تا به حال چنین چیزی به نظر شما رسیده است که خدا چیه؟!!

«وجود داشتن» یعنی بودن!

شاید پرسیدن در مورد مفاهیمی که بدیهی هستند یعنی نمی توانیم آنها را توضیح بدهیم؛ نه اینکه بلد نباشیم بلکه آن قدر معلومند که دیگر توضیحی ندارند! کمی خنده دار و البته سخت باشد!! مثل این که «بودن» و «هست» یعنی چه؟ تا بحال شما هم گرفتار سؤالات عجیب و غریب بچه های کنجکاو شده اید؟! بچه هایی که با سؤالهای پی در پی، آخرش به جایی می رسید که دیگر نمی توانید توضیح بدهید! مثلاً مامان من هستم یعنی چی؟!! بابا اون بود یعنی چی؟!! واقعاً در چنین مواقعی شما چه توضیحی دارید؟!! واقعاً «بودن و هست» یعنی چی؟!! شما می توانید این مفاهیم بدیهی را توضیح بدهید؟!! در واقع باید گفت چنین مفاهیمی بدیهی هستند یعنی همه ی افراد معنای آنها را می دانند و یک نوع تصوری هم از آن دارند گرچه نتوانند آن را در قالب الفا0و کلمات توضیح بدهند.

 

خدا هم هست مثل ما!

حال در مفهوم «بودن» باید توجه داشت که فرقی ندارد وقتی می گوییم من هستم یا گل هست یا آسمان هست. در همه ی اینها مفهوم «بودن» مفهوم مشترکی است. بنابراین وقتی هم می گوییم «خدای هست» مقصود از «بودن» در مورد خدا هم همان معنای «بودن» در مورد ما را دارد یعنی خدا هم هست حال چه تفاوتی میان ما و خدا هست که خدا را خدا کرد و ما را ما؟!!

بی شک شما نیز اذعان خواهید کرد ما وجودهای ناقص و کوچک چگونه می توانیم وجود بی انتهای خدا را دریابیم و بفهمیم حقیقت ذات او چیست!

در پاسخ به این پرسش مهم باید گفت خدا هم هست امّا حقیقت وجود و ذات خداست که با ما فرق دارد! وگرنه هر دوی ما هستیم و اصلاً ما هستیم چون او هست و ما را آفریده است!

خداوند موجودی کامل و دارای همه ی کمالات وجود است و از این رو در اصطلاح فلاسفه اشدّ الوجود است! حال به سؤال اصلی خود باز می گردیم:

الله خدا
آیا می توان حقیقت خدا را شناخت؟

بی شک شما نیز اذعان خواهید کرد ما وجودهای ناقص و کوچک چگونه می توانیم وجود بی انتهای خدا را دریابیم و بفهمیم حقیقت ذات او چیست!

 

فقط همین!

پس با توجه به آنچه بیان شد معلوم می شود که ما فقط می دانیم خدا هست و او بهترین و کاملترین موجودات است امّا این که حقیقت او چیست و جنس او از چیست و اصلاً خدا چیه، در حد توان درک بشر نخواهد بود! خدا هست و او بهترین است. فقط همین! مَثَل ما در مقابل خدا مَثَل ماهی در تنگ آب است که از بیرون تنگ هیچ نمی داند فقط می داند هست، فقط همین!

 

سخن پایانی...

عدم توانایی بشر در ادراک حقیقت و کفه ذات خداوند موضوعی بسیار مهم است که البته بالوجدان و به طور بدیهی همه ی انسانها با اندک توجهّی در می یابند که آن را می دانسته اند! هدف ما از بیان این مسأله تنها توجه دادن دوستان عزیز به یکی از مسائل پرپیچ و خم فلسفی بود که درباب اعتقادات نیز بی فایده نخواهد بود!

رابطه انکار دعوت پیامبر و دروغ بستن به خدا

در قرآن کریم در آیه 7 سوره صف آمده است: «و من اظلم ممن افتری علی الله الکذب و هو یدعی الی الا سلام و الله لایهدی القوم الظالمین؛ و کیست ستمکارتر از آن کس که بر خدا دروغ ببندد در حالی که به اسلام دعوت می شود؟ و خدا مردم ستمگر را هدایت نمی کند». این تعبیر و تعبیرهای مشابه در قرآن زیاد آمده است: «و من اظلم ممن افتری علی الله» (صف/7 ) و یا «فمن اظلم ممن کذب علی الله و کذب بالصدق؛ پس کیست ستمکارتر از آن کسی که بر خدا دروغ بست و (سخن) راست را چون به سوی او آمد تکذیب کرد؟» (زمر/32).

می دانیم که دروغ گناه کبیره و ظلم است یعنی در مورد هر چیزی و به هر کسی انسان دروغ بگوید چون او را از حقیقت منحرف کرده بنابراین به او ظلم کرده است. دروغ به طور کلی در قرآن ظلم تلقی می شود ولی دروغ تا دروغ تفاوت دارد، هر دروغی گناه کبیره است، هیچ دروغی نداریم گناه صغیره باشد ولی در میان دروغها، دروغ بستن به خدا و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، شنیع ترین دروغهاست و لهذا می بینید که روزه ماه رمضان با دروغهای عادی باطل نمی شود (البته چنین دروغی گناه کبیره است ولی روزه را باطل نمی کند) ولی اگر انسان به خدا و رسول دروغ ببندد روزه اش باطل است مثلا اگر انسان در بیان یک مساله شرعی عمدا برخلاف حقیقت بگوید که حکم خدا این است، اصلا روزه باطل است. این نشان می دهد این دروغ با دروغهای دیگر چقدر تفاوت دارد. باز دروغ بستن به خدا هم همه مانند یکدیگر نیست. یک وقت کسی دروغ به خدا می بندد و مثلا در مورد مساله ای از مسائلی که در رساله ها داریم می گوید: حکم الله این است، در صورتی که حکم الله این نیست. از این بالاتر این است که کسی بیاید ادعا کند که من پیغمبر خدا هستم. این دروغ بستن به خداست ولی خیلی بالاتر از آن قبلی است. این فرد دارد ادعا می کند که خدا من را به پیغمبری مبعوث کرده است، دیگر ظلمی از این بالاتر نیست و در ردیف این ظلم این است که انسان افترای منفی به خدا ببندد یعنی کسی را که خدا فرستاده است بگوید او را خدا نفرستاده است. این هم باز دروغ بستن به خداست. یک وقت خدا کسی را نفرستاده است و فردی به دروغ می گوید خدا من را فرستاده است و یک وقت خدا کسی را فرستاده است و فردی می گوید: نه، من می فهمم، من اطلاع و خبر دارم که خدا هیچ کس را نفرستاده است. این هم در ردیف آن است یعنی تکذیب انبیای حقیقی و واقعی، چیزی در ردیف ادعای پیغمبری کردن است و این قدر این ظلم فاحش است.

در این آیه همین قسمت اخیر ذکر شده است: «و من اظلم ممن افتری علی الله الکذب؛ چه کسی ستمگرتر است از آن که به خدا دروغ می بندد؟». در اینجا بحث در مورد کسانی است که پیغمبر راستین را تکذیب کرده اند نه کسانی که ادعای پیغمبری کرده اند چون بعد می فرماید: «و هو یدعی الی الاسلام؛ در حالی که خود او به سوی اسلام دعوت می شود». آدمی که اسلام را شناخته است، آدمی که براساس بشارتهای گذشته و براساس آیات و بینات و معجزات می داند که این شخص، پیغمبر خدا و از طرف خداست و مع ذلک خودش را به نادانی می زند و می گوید نه، دروغ است، این شخص پیغمبر نیست، به این وسیله با تکذیب پیغمبر به خدا دروغ می بندد،«والله لایهدی القوم الظالمین» خدا مردم ستمکار را هرگز هدایت نمی کند تا چه رسد به این بزرگ ستمکاران، که " اظلم " هستند، ظالمترین ظالمان عالم هستند.